کتاب تا بهار صبر کن باندینی
کتاب تا بهار صبر کن باندینی کتاب تا بهار صبر کن باندینی

کتاب تا بهار صبر کن باندینی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب تا بهار صبر کن، باندینی
نویسنده
جان فانته
ژانر
نیمه‌ خودزندگینامه‌ای، ادبیات آمریکایی، رئالیسم خشن
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
386 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب تا بهار صبر کن باندینی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود کتاب تا بهار صبر کن باندینی نوشته نویسنده جان فانته pdf بدون سانسور

عنوان اثر: تا بهار صبر کن، باندینی

پدید آورنده: جان فانته

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 386

معرفی کتاب تا بهار صبر کن باندینی

کتاب «تا بهار صبر کن، باندینی» یکی از چهار رمان فانته با محوریت زندگی شخصیتی ست به نام «آرتورو باندینی». رمانی که همه ی مختصات زندگی آمریکایی در حد فاصل دهه های 1920 تا 1970 را در خود جای داده است و علاوه بر این، طنز خاص و بی پروا و لحن تند آن نیز به همان قوت و کیفیتی ست که نویسندگان آمریکایی بسیاری خودشان را متاثر از او می دانند. جان فانته معتقد بود بی شک بهترین نویسنده ی آمریکایی دوران خودش است، چون هرچه نوشته تا ابد جاودان خواهند ماند! مثل همین کتاب «تا بهار صبر کن، باندینی» که آغازگر ماجراهای آرتوروست، همو که انگار همین امروز هم، به واسطه ی حیات ابدی اش در کتاب های فانته، در حال پرسه زدن در خیابان ها و گذرهای لس آنجلس است.

خلاصه کتاب تا بهار صبر کن باندینی

پسری داشت به نام آرتورو و آرتورو چهارده سالش بود و سورتمه‌ای داشت. وقتی وارد حیاط خانه‌اش شد که پولش را نداده بود، پاهایش یک‌دفعه تا نوک درخت‌ها بالا رفتند، به پشت دراز به دراز افتاد و سورتمهٔ آرتورو همچنان حرکت می‌کرد و به‌طرف انبوهی از بوته‌های برف‌زدهٔ یاس می‌رفت. دیو کانه! به این پسر، به این حرام‌زادهٔ کوچک گفته بود سورتمه‌اش را از جلوی راه خانه بردارد. اسوو باندینی حس می‌کرد سرمای برف مثل مورچه‌های عصبانی به دست‌هایش حمله می‌کند. بلند شد، چشم‌هایش را تا آسمان بالا برد، مشتش را رو به خدا تکان داد و نزدیک بود از خشم غش کند. از دست آرتورو. این حرام‌زادهٔ کوچک! سورتمه را از زیر بوتهٔ یاس بیرون کشید و با شرارتی حساب‌شده چرخ‌هایش را کند. تازه وقتی کامل نابودش کرد، یادش افتاد که سورتمه هفت دلار و نیم قیمت داشت. ایستاد و برف را از روی لباس‌هایش تکاند، روی قوزک پاهایش در جایی که برف از بالای کفش‌هایش تو رفته بود، داغیِ عجیبی حس می‌کرد. هفت دلار و پنجاه سنت را تکه‌تکه کرده بود. دیاولو! بگذار برود یک سورتمهٔ دیگر بخرد. به‌هرحال، پسرش خوش داشت سورتمهٔ جدیدی داشته باشد.

پول خانه را نداده بود. این خانه دشمنش بود. صدایی داشت و همیشه طوطی‌وار با او حرف می‌زد، مدام یک چیز را تکرار می‌کرد. هروقت پاهایش کف ایوان را به جیرجیر می‌انداخت، خانه با گستاخی می‌گفت: "تو صاحب من نیستی، اسوو باندینی، من هرگز مال تو نخواهم شد." هروقت دستگیرهٔ در جلویی را لمس می‌کرد، باز همان آش بود و همان کاسه. پانزده سالی می‌شد که خانه با استقلال احمقانه‌اش او را سؤال‌پیچ کرده و از کوره در برده بود. بارها پیش آمده بود که می‌خواست زیرش دینامیت بگذارد و منفجرش کند. همین‌که دعوایی به پا می‌شد، خانه مانند یک زن به او طعنه می‌زد تا تصرفش کند.

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ