رمان ظهور الهه ابراهام
عنوان | رمان ظهور الهه ابراهام |
نویسنده | آوا محمدی (فاطمه موالیی) (نویسنده انجمن رمان بوک) |
ژانر | عاشقانه، تخیلی، تراژدی، فانتزی |
تعداد صفحه | 592 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان ظهور الهه ابراهام نوشته نویسنده آوا محمدی (فاطمه موالیی) pdf بدون سانسور
عنوان اثر: ظهور الهه ابراهام
پدید آورنده: آوا محمدی (فاطمه موالیی) ( انجمن رمان نویسی رمان بوک)
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 592
معرفی رمان ظهور الهه ابراهام
میروزین… سرزمینی زیبا و پر از پاکیست. سرزمین فرشتهها! در این دنیا دختری زندگی میکند. دختری از جنس پاکیست، بیخبر از حقایقهای گذشته پا به دنیایی جدید میگذارد .
آیا دخترک قصه ما موفق میشود یا نه… .
خلاصه رمان ظهور الهه ابراهام
– زبونم مو درآورد از بس به ایلیا گفتم من ازدواج نمیکنم.
– تو چرا به ایلیا نمیگی پدر؟ مگه چیک… .
با نگاه غضبناک آسمین نها حرفش رو خورد.
– باشه بابا، اینجوری نگاه نکن، آدم سکته ناقص میزنه.
_اولاً تو آدم نیستی! دوم ایلیا هیچوقت بهم محبت نکرده و نگاه ایلیا بهم هیچوقت مثل یه پدر نبوده. جوابت و گرفتی، حالا هم پاشو برو میخوام تمرین کنم.
نها از روی سنگ بلند شد و به طرف درختی که روش نشسته بودم اومد.
– تو هیچوقت عوض نمیشی! با این همه بهتره یه سر بیای به تالار بزرگ. پدر گفت وقتشه برگردی، امروز یه جلسه داریم.
– ای خدا، اینا چی از جون من میخوان نمیدونم. جهنم میام!
نها با قیافهای که معلوم بود خیلی خوشحال شده به سمت قصر برگشت اما وسط راه ایستاد بهم نگاه کرد و گفت:
– باشه پس من منتظرتم بیا، باز نیومده نزنی حال اینا رو بگیری درضمن مرزم رد نکن!
دفعه قبل که جلسه داشتیم یکی از مقامات گفت شاهزاده دیگه بزرگ شدن وقت ازدواجشونه. اینو همه مقامات تایید کردند اما من خیلی عصبانی شدم. برگشتم به همشون گفتم شما فقط به منفعت خودتون فکر میکنید نگران من نیستید که من ازدواج میکنم یا نمیکنم. برای همین هم ایلیا بهم گفت باید به مدت یک سال از میروزین میری تا زمانی هم که درست یاد نگرفتی چطوری با بزرگتر حرف بزنی حق نداری برگردی. منم اومدم کنار یه درخت که درست بین مرز ما و شیاطینها قرار گرفته. درخت خیلی زیبایی هست نمیدونم چرا اینقدر زیاد به این درخت علاقه دارم. دیگه تمرین و گذاشتم برای بعد! باید به قصر بر برمیگشتم. این بار هر جوری که شده دهن این مقامات منفعت طلب رو میبندم. هرکی ندونه من که میدونم اینا بهخاطر چیمیخوان من ازدواج کنم، برای اینکه نمیذارم هرکاری میخوان انجام بدن. آروم از شاخههای درخت اومدم پایین چشمم به یک طوطی خیلی زیبا خورد. بالهای خوشگلش که رنگارنگ بود و اون رو تو هوا معلق نگه داشته بود. ازطوطی درحال پرواز چشم برداشتم. دلم میخواست منم مثل طوطی پرواز کنم اما نمیتونستم، هیچ کسی هم دلیلی برای نداشتن بالهام نداشت! جالب اینجاست که همشون ازمن متنفرن نمیدونم چرا؟ مردم سرزمین میروزین، باهام به نوعی رفتار میکنند که، احساس میکنم حتماً بلایی سرشون آوردم. با این فکر دوباره هالهای ازنفرت چشمهام رو گرفت میدونم من یه فرشته عادی نیستم! چون که رفتار بقیه اهالی شهر با بقیه خوبه اما با منو هیراد لجن! هیراد، برادر بزرگتر منه. نها، مایا، و آنسا خواهرهای منن. من و هیراد بزرگتر از اونا هستیم، البته هیراد از منم بزرگتره. هیراد زیاد به حرفهاشون اهمیتی نمیده اما من نمیتونم نسبت حرفهاشون بیتفاوت باشم، با صدای سرباز جلوی دروازه وایسادم.
سرباز: خوش آمدین شاهدخت.
بدون حرفی وارد شدم صداشون رو پشت سرم هم میتونستم بشونم که داشتن میگفتن برای همین رفتارهاشه که مردم ازش بدشون میاد. پوزخندی روی لبهام نشست. هه، اگه سربازهای عادی نبودین همین جازنده دفنتون میکردم، ایخدا! خودت کمکم کن تا به کسی آسیبی نرسونم منکه میدونم این مقامات چه خوابی برام دیدن! با هزار نفس عمیق جلوی خودم رو گرفتم تابه حرفهای کسی اهمیت ندم! امروز دیگه میفهمم قضیه چیه. وارد اتاقم شدم، یه لباس مناسب باید بپوشم. البته لباس مناسب من همینهاست در کمد و باز کردم یه شلوار جین مشکی با تیشرت مشکی کوتاه پوشیدم. برای بار هزارُم نمیدونم چرا رنگ مشکی رو بیشتر از بقیه رنگها دوست دارم. موهای بلند آبیم رو دم اسبی بستم، رنگ موهای منم خیلی عجیبه! عجیبتر از اون رنگ چشمهای سبزمه با رگههای از آبی، صورتی و به قول نها که میگه قرمزم میزنه! ولی بیشتر سبزه منم عاشق رنگ سبزم. همین که از اتاق امدم بیرون تویه جای گرم فرو رفتم. چقدر لذ* ت* بخشه یکی باشه که آغوشش آرومت کنه.
صداش رو کنار گوشم شنیدم.
– خیلی دلم برات تنگ شده بود.
– وای هیراد ولم کن؛ بهخدا فرار نمیکنم!
هیراد دستش زو ازدور کمرم باز کرد.
– زهرمار! جای تشکرته.
– شوخی کردم داداش گلم.
پریدم بغلش و گفتم:
– منم دلم برات تنگ شده بود.
هیراد اروم خندید… .
– خوش اومدی آتیش پاره. بیا بریم که وقتی نبودی این مفت خورها تا تونستن زرزر کردن.
– نترس! اندازهای اون یک سالی که نبودم تلافی میکنم.
بازم خندید این بار منم همراهش خندیدم… .
نگهبان با دیدن ما احترام گذاشت و درو باز کرد. منو هیراد وارد شدیم از الان میتونستم قیافههاشون رو تصور کنم.
مقامات با دیدن ما به نشانه احترام سر سوزن، اون کلهشون رو خم کردن. بدون اینکه بهشون نگاهی بکنم رفتم جلوتر ایلیا روی تخت پادشاهیش نشسته بود، با لحن کاملاً سردی گفتم:
– خوشحالم که میبینمتون سرورم.
ایلیا یکمی اخم کرد. بهدرک میخواست منم مثل بقیه براش سرخم کنم اما این کار رو نکردم.
ایلیا: خوش آمدی! امیدوارم رفتارت رو تغیر داده باشی.
– رفتار من که چیزیش نبود. شما همش گیر میدادین.
ایلیا داشت منفجر میشد. حقشهِ فکر کرده با این کارها من خودم رو عوض میکنم!
صدای یکی از مقامات باعث شد بیشتر از این بیشتر به قیافه لبو مانند ایلیا نگاه نکنم.
– امیدوارم بهتون بد نگذشته باشه شاهدخت.
این صدای هلیوس بود، فرمانده ارتش ایلیا.
با تمسخر نگاش کردم:
– به من که نه! اما انگار نبودنم به شما خیلی ساخته.
باصدای خنده ریز هیراد برگشتم سمتش. داشت میترکید از خنده. هلیوسم که جای خود دارد با چشمهاش برام خط و نشون میکشید.
ایلیا: فکر کنم مدت تبعیدت باید بیشتر میشد. یک سال برات کافی نبود.
– عه! پدرجون… .
پدرجون رو با تمسخر بیشتری گفتم…
– من که نگفتم میخوام برگردم شما خودتون فرستادین دنبال من!
ایلیا از رو تخت بلند شد و آروم شروع کرد به قدم زدن. این حرکتش یعنی میخواد خودش رو آروم کنه. ایلیا برگشت به سمتم نگاهم کرد، اما من بیتفاوت داشتم به این فکر می کردم چطوری ازدست اینها خلاص شم.
ایلیا: مهم نیس! بهتره بریم سر اصل مطلب.
ادوارد: درستهِ بهتره موضوع اصلی رو فراموش نکنیم.
ایلیا: خب جلسه امروز برای اینکه رسماً آسمین و سورِن باهم نامزد کنند.
میدونستم اینجوری میشه. با قیافه خونسردی گفتم:
– حالا چرا اونقدر عجله دارین؟
با این حرفم همه متعجب شدند. هه، فکر میکردن من قبول کردم. اما کور خوندین من باج به شماها نمیدم.
ادوارد: عجلهای نیست اما، هر چه زودتر، باهم ازدواج کنید بهتره. ما برای خودتون میگیم شاهدخت.
پوزخند دیگهای زدم و گفتم:
– واقعاً؟ پس باید ازتون ممنون باشم… . با تمسخر ادامه دادم:
– چرا نمیگین میخواین از دست من راحتشین تا نقشههاتون رو عملی کنید؟
با این حرفم رسماً منفجر شدن.
ایلیا: بسه آسمین! دیگه تمومش کن فرداهم مراسم ازدواجتِ. فهمیدی؟ (همه اینهارو با داد گفت).
– من نمیخوام ازدواج کنم. الان هم میخوام بدونم کی میخواد زورم کنه. تو؟ یا این مقامات جاه طلبت!
با این حرفم ایلیا به طرفم هجوم آورد. بیتفاوت منتظر موندم تابهم برسه، وقتی رسید یه طرف صورتم سوخت. دوباره بیتفاوت نگاش کردم. بیشتر تحریک شد و خواست دوباره بزنه که دستش تو هوا موند.
هیراد: شما حق نداری دست روی خواهر من بلند کنی، دفعه آخرت باشه.
نگاه قدرشناسی به هیراد انداختم خوشحالم که همیشه کنارمه.
ایلیا: خواهر و برادر مثل همین! به هر حال برای فردا آماده باش.
خواستم چیزی بگم که هیراد گفت:
– آسمین با هر کسی که خودش بخواد، و هر زمان که خودش بخواد ازدواج میکنه. کسی حرفی داره؟
ایلیا: هیراد بهتره سرت به کار خودت باشه.
هیراد: دقیقاً سرم به کار خودمه!
ادوارد: سرورم شما خودتون بهتر از هر کسی میدونید که شاهدخت باید ازدواج کنن.
هلیوس: بله حق با ادواردِ سرورم. شاهدخت دیگه بزرگتر شدن.
– من نمیخوام ازدواج کنم! به شما چه ربطی داره؟
ایلیا: آسمین! درست صحبت کن.
– چرا هر چی شما میگید درسته، وقتی من دارم از حقم دفاع میکنم بهم میگی درست صحبت کنم؟
ادوارد: شاهدخت سن شما برای ازدواج خیلی مناسبه.
– سن مناسب! مگه من چند سالمه؟ من فقط بیست و هشت سالمه، میشه بگید چرا همش دارین میگین شاهدخت بزرگتر شده باید ازدواج کنه؟ چیزی هست؟ به منم بگید بدونم چه دلیلی دارد من حتماً ازدواج کنم؟ نکنه چیزی و دارین از من پنهان میکنین؟
با این حرفم رنگ همه مقامات به واضح پرید، با خودم فکر کردم که حتماً یه چیزی هست. ادامه دادم:
– نه دیگه داره جالبتر میشه. یا خودتون بهم میگن چیه یا خودم میفهمم و اگه بفهمم موضوعی رو از من پنهان کردین کاری میکنم که همتون پشیمون بشین.
ایلیا: دختره گستاخ! دیگه از حدت فراتر رفتی. ازجلوی چشمهام دورشو بعداً به حسابت میرسم.
– شما حق ندارین به من توهین کنید در ضمن من توی زندگیم حد و مرزی ندارم. و اینکه منم دلم نمیخواد زیاد شمارو ببینم!
بهطرف مقامات برگشتم:
– شماها، امروز جلوی چشمم ظاهر نشین دلم نمیخواد روزم با دیدن قیافهتون خراب بشه.
از تالار خارج شدم به طرف اتاقم به راه افتادم. داشتم میرفتم که احساس کردم یکی داره دنبالم میاد. آروم برگشتم عقب ولی در کمال تعجب کسی نبود! میدونم خیالاتی نشدم پس حتماً یکی بوده. در رو باز کردم و رفتم تو اتاقم، دلم برای اتاق مشکیم تنگ شده بود.
با صدای در از فکر بیرون اومدم.
– بفرماید!
در باز شد و قامت مادرم نمایان شد. دستهاش رو باز کرد و به طرفم امد، محکم دستهاش رو دورم حلقه کرد.
آنسلات: خوش آمدی مادر. آخه چرا اینقدر کلهشقی؟
– عه مامان گریه نکن دیگه. میبینی که بازم آوار شدم رو سرت.
مامانم با گریه گفت:
– آخه عزیزم چرا این حرفها رو میزنی! سعی کن زیاد سر به سر ایلیا نذاری. نمیخوام دوباره ازم دور بشی.
– نمیشه مامان!
- انتشار : 18/05/1404
- به روز رسانی : 18/05/1404