رمان آبان سرد
عنوان | رمان آبان سرد |
نویسنده | فاطمه خاوریان (سایه) |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1331 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان آبان سرد اثر فاطمه خاوریان (سایه) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ماهک، دختری که اعتقادی به قناعت و صبر نداشت، حالا بعد از فوتِ مادرش تنها مانده با خرجِ تحصیل و اجاره ی خانه و هزار تا مشکل دیگر! به اصرار خواهرش، در هتلی که خود او کار می کرد مشغول به کار شد ولی بلند پروازی ماهک باعث شد از موقعیت و شانسی که برایش فراهم شده نتواند عاقلانه استفاده کند و دست به کارِ احمقانه ای بزند …
خلاصه رمان آبان سرد
خانه پر بود از بادکنک های سفید و آبی، خانه پر بود از شور و شادی برای دنیا آمدن فرشته ای به نام آوا شمس که در مقابل این همه دارایی یا جای خالی مادرش عذابش می داد یا نبود پدرش! و فرزند طلاق بودن برای همه سخت و دردناک بود اما برای بچه های کم سن و سالی شبیه آوا دردناک تر! چند دختر بچه هم سن آوا آمده بودند و هنوز خبری از اردلان شمس و پسرش نبود. کیک رسیده بود و من با ظرف میوه و ژله ها روی میز چیدم. میز شام ته سالن را هم آماده کردم. زنگ که خورد صدای ذوق و خنده های
بچه ها قطع شد و من با لبخند کمرنگی سمت آیفون رفتم. نمی دانم چرا این میان اردلان شمس برایم شبیه یک دیو دوسر شده بود. ترسناک، مقتدر، و همیشه ی خدا شاکی! تصویر اردلان شمس با آن اخم های همیشه درهم و پسرجوانی که می خورد بیست و چهارپنج سالش باشد دلشوره ام را تشدید کرد. مدام چیزی ته مغزم جولان می داد که تو چه ربطی به این جماعت داری و جواب من فقط و فقط سکوت بود! شاسی را زدم و در را باز کردم. و با دست های لرزانم برای آبان شمس نوشتم.
_همه چی اوکیه، منتظر شما و آوا هستیم. صدای باز شدن درب آسانسور را شنیدم و بعد کوبیدن عصا روی زمین. چشم از گوشی گرفتم و به نگاه متعجب و پر از خشم همان پیرمرد از دماغ فیل افتاده دادم. و پسر پشت سرش که شباهت زیادی به آبان شمس داشت، با این تفاوت که موهایش مشکی بود وچشم هایش برنده و بی پروا -سلام، بفرمایید. اردلان شمس جلو آمد. نگاهش سرتاپایم را آنالیز کرد. و به خوبی میشد و می توانستم توی چشم هایش ببینم که سوال دارد و تمام سوال هایش مربوط به همان
حضور بی ربط من است. _شما، اینجا؟ کاش آبان سر می رسید. کاش مرا از شر این نگاه ها خلاص می کرد. -اومدم برای کمک. _شما مشخصه چیکاره هستید خانوم؟ سکوت کردم. مرد جوان دست پشت کمر پدرش گذاشت. -بابا جان حالا بفرمایید شما، دست من شکست با این هدیه ی سنگینتون. اردلان شمس با خشم چشم از چشم هایم گرفت و وارد سالن شد. پسرجوان لبخند زد و نگاهش به چشم هایم چسبید. بنده بهداد شمس هستم و شما؟
چهره اش انگار جوانی آبان بود. پوست صورتش از ابان روشن تر بود و…
- انتشار : 12/10/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
فوق العاده قلمتون عالی و ماندگاره
خوب بود
خییییلی عالی بود