رمان برزخ سرد بهار سلطانی
عنوان | رمان برزخ سرد |
نویسنده | بهار سلطانی |
ژانر | عاشقانه، معمایی |
تعداد صفحه | 1444 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |

دانلود رمان برزخ سرد اثر بهار سلطانی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
همینک با نسخه آخر این رمان: من امیرعلی کیا تنها نوه پسری خاندان “کیا” هستم که تا 23 سالگی و پایان دانشگام به هیچ دختری علاقمند نشدم. تا اینکه ترم آخر دانشگاه عاشق دختری شدم که خانوادم قبولش نداشتن و با ازدواجمون مخالف بودن، اما این وسط رازی آشکار شد که کینه های قدیمی رو دوباره تازه کرد و اینبار به اجبار خانوادم من با “حنا” که نامزد داشت ازدواج کردم و اونو وارد عمارت “سپهسالار کیا” کردم و زندانبانش شدم، یک زندانبان خشن و بیرحم، ناخواسته و به اجبار خانواده حنا رو مورد آزار روحی قرار دادم تا اینکه …
خلاصه رمان برزخ سرد
از اتاقم که بیرون اومدم خرامان خرامان خودمو از پله های طبقه بالا به پایین سرازیر کردم و طبق عادت همیشگی ام که یا خودمو از نرده ها به پایین می کشیدم یا دوتا دوتا پله ها رو یکی می کردم خودمو از نرده ها آویزون کردم و با صدای بلندی پایین رفتم. یکراست به آشپزخانه و سراغ یخچال رفتم. کسی اونجا نبود و طبق عادت همیشگی ام در یخچالو باز گذاشتم و به محتویات داخل اون ُزل زدم تا یه چیز ی برای خوردن پیدا کنم.
همونطور داشتم به یخچال شلوغ نگاه می کردم که با صدای بلند مامان به خودم اومدم … داری چیکار میکنی حنا… دختر یخچال تابلو نقّاشی که نیست ُزل زدی بهش!! آبمیوه رو برداشتم و در یخچالو محکم بستم. مامان همانطور که در یکی از کابینتا رو باز می کرد ادامه داد: -لنگ ظهره تازه می خوای صبحونه بخوری؟! یه لیوان آبمیوه هلو واسه خودم ریختم و هیچ نگفتم میدونستم اگه با مامان کل کل کنم باید تا ظهر یکریز حرف بزنم،
چون نه من به نتیجه میرسیدم نه مامان!! به همین خاطر سکوت کردم و مامان ادامه داد: -ساعت دو میریم خونه داییت وقت نداریم… حنا برو یه کم به خودت برس… زیر چشمی مامانو نگاه کردم و لیوان آبمیوه رو سرکشیدم و خواستم از آشپزخانه بیام بیرون که مامان صدام زد و گفت: -حنا… ایستادم و نگاهش کردم.
-اگه میخوای تا به دوستم الهه بگم یا بیاد خونه یا خودت بری آرایشگاهش و دستی به سر و صورتت بکشی. -آرایشگاه میخوام چیکار مامان…!؟ -ااا دختر!؟ میخوای همینجوری بیای استقبال شوهر آینده ات؟ ! از شنیدن این حرف مادر حرص کلافه کردم آهی کشیدم و گفتم: -مامان جون خواهش میکنم دست از این حرفای خاله زنکیتون بردارین…
بین من و محمد هیچ رابطه ایی نیست و قرارم نیست بشه پس خواهش میکنم بس کنین! -ددددختر چش سفید… داری به مادر خودت میگی خاله زنک؟! مامان داشت به پشت دستش میکوبید و با چهره ی درهم کشیده ادامه داد: از خداتم باشه پسری مثل محمد شوهرت بشه… آقا… با کمالات… تحصیل کرده و با شخصیّت!
مامان بحث این حرفا نیست! من محمد رو به عنوان پسر داییم خیلی ام دوست دارم ولی نمی خوام شوهرم بشه. بابا من اینو به کی بگم؟! چرا شما و زن دایی واسه خودتون میبُرین و میدوزین؟! -اما محمد تورو دوست داره …
- انتشار : 14/02/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
مشکل رفع شد
رمان دانلود ميشه ولي محتواش بارگزاري نميشه ميشه از اول فايل رمان رو بارگزاري كنيد