رمان بوم خیس
عنوان | رمان بوم خیس |
نویسنده | هدیه ق |
ژانر | عاشقانه، انتقامی |
تعداد صفحه | 506 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان بوم خیس اثر هدیه ق به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پادشاه در نیمه های شب، سراسیمه از خواب می پرد و در یک لحظه متوجه می شود که پسرش بر علیه او و دخترانش فتنه کرده، پس بدون هیچ مکثی ساز دهنی اژدها را برمی دارد، اما فقط موفق به فرار کردن با یک دخترش می شود، دست دخترش را می گیرد و به جهان موازی فرار میکند، حال سال های سال از آن اتفاق می گذرد و دختر پادشاه برگشته است، برای خلاص کردن دنیایش از شر برادرش …
خلاصه رمان بوم خیس
نمایشگاه آروم شلوغ و شلوغ تر شد. با حوصله کار هام رو به بقیه نشون می دادم و نکاتی که درمورد هنر باید می دونستن رو بهشون آموزش می دادم. تا اینکه اولین مشتری طرح یک پسر بچه ای که بستنی بزرگی دستش بود رو با قیمت خوبی خرید. مشتری های بیشتری پیدا شدند، و من با هر مشتری، اشتیاقی دوباره می گرفتم. تمام نقاشی هام دونه به دونه فروش رفت، و این بهترین حسی بود که تابه حال داشته بودم. آروم آروم ساعت نمایشگاه به پایان رسید و همه کار های باقی مونده جمع شد. با دیدن دلوین، خندیدم و گفتم: دلوین! همش رو فروختم، باورت میشه؟ دلوین اول با تعجب نگاهم کرد،
بعد لبخندی از سر شوق روی لب هاش نشست و گفت: این که عالیه! دستم رو گرفت: بیا بریم و یچیزی مهمونم کن، زود باش. دوباره خندیدم، اما چیزی نگفتم. رفتار های بچه گانه دلوین روی اعصاب آدم پا نمی گذاشت، بیشتر… شیرین بود. از نمایشگاه بیرون رفتیم و دوتا بستنی قیفی بزرگ خریدم. همونطور که قدم میزدم، با خنده گفتم: توکه توی کافه کار میکنی، هنوز برات بستنی خوردن جالبه؟ شونش رو بالا انداخت و همونطور که لیس بزرگی به بستنی اش میزد، گفت: بستنی هیچوقت تکراری نمیشه، این رو توی گوشت فرو کن. تا خواستم جوابش رو بدم یکدفعه زنی محکم به من برخورد کرد و
پخش زمین شدم. بستنی ام دو متر اون طرف تر پرتاب شد و من بیشتر از اینکه خاکی و کثیف شده بودم، از اینکه بستنی ام حروم شده بود ناراحت شده بودم. زن سریع جلوم نشست و گفت: خانم؟ حالتون خوبه؟ با شنیدن صداش، سریع سرم رو بالا آوردم و به آینه خیره شدم. چندثانیه فقط به زن خیره شدم و گفتم: چی..؟ اون هم مثل من متعجب شده بود، فقط بهم نگاه می کرد و تعجب، زبونش رو بریده بود. _انگار درست به آینه خیره شده بودم. زن مقابلم، درست شبیه من بود. تمام اجزای صورتش، درست مثل من بود. اونقدری شبیه به من بود که چند ثانیه اون رو با آینه اشتباه گرفته بودم.
دلوین با بهت گفت: اینجا چه خبره؟ زن بلند شد و سریع گفت: امیدوارم حالتون خوب باشه. من باید برم. و در جلوی چشمان بهت زده من در جمعیت ناپدید شد. دلوین من رو از روی زمین بلند کرد و گفت: برکه! قدرت جواب دادن نداشتم، صحنه ای که دیده بودم بیشتر از حد تصورم عجیب بود. دلوین بشکنی جلوی چشمام زد و گفت: برکه؟ تو خواهر دوقلو یا همچین چیزی نداشتی؟ نگاهی بهش انداختم و همانطور شوک زده گفتم: تا جایی که یادم میاد، نه. زیر لبی فحشی به زن داد و گفت: حتی صبر نکرد تا ببینه جریان چیه! تفکرات عجیبی تند تند به ذهنم هجوم می آوردن، ولی هیچ کدومشون جواب مناسبی برای سوالم نبود…
- انتشار : 09/09/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
تهش عالی بوددد
رمان دیگم “سایه روح” عه میتونی بخونیش:)
خیلی دوسش داشتم 🤩🤸🏻بازم رمان بنویسید و قرار بدهید در سایت لطفا
چقد کاراکتراشو دوست داشتم خیلی خلاقیت داری خانم هدیه دمت گرم🤗🌷
واییییییی خیلی باحال بوددددددد
خیلی رمان جالبی بود و بنظرم نویسنده از خلاقیت زیادی برخوردار بود و واقعا منو تو دنیای دیگه ای برد واقعا لذت بردم
عالی بوددد:)))))
با رمانای دیگه خیلی متفاوت بودد🥲🫀✨
بهترین رمان دنیا
آیدی نویسنده:@hedieh_2350
آیدی نویسنده: @hedieh2350