رمان دامگاه

عنوانرمان دامگاه
نویسندهغزل معظمی (نویسنده انجمن رمان بوک)
ژانرپلیسی، درام
تعداد صفحه37
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
رمان دامگاه

دانلود رمان دامگاه نوشته نویسنده غزل معظمی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: دامگاه

پدید آورنده: غزل معظمی (نویسنده انجمن رمان بوک)

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 37

معرفی رمان دامگاه

با فرار از مرگ، پا در دنیایی بی‌رحم و خارج از کنترل می‌گذارد اما او کنترل همه‌چیز را به دست می‌گیرد؛ تا اینکه یک روز در دام مزدورهایی مرموز می‌افتد که حتی نمی‌داند از او چه می‌خواهند…؟

خلاصه رمان دامگاه

آرام در کنج دیوار خزید، سینی غذا را با پا به گوشه‌ای هل داد. کاسه سوپ سر ریز شد و روی زمین ریخت. نگاه آبی رنگش را به مرد سیبیلو و تقریباً کچل پشت میله‌ها انداخت که با پوزخند از او دور می‌شد. با پشت آستین خون روی لب پاره شده‌اش را پاک کرد، پاهایش را خم کرد تا تکیه‌گاه سرش شود به فکر فرو رفت… .

«اگه اشتباه نکنم دو روزی میشه که این‌جام. اصلاً نمی‌دونم کی هستن و ازم چی می‌خوان یا هدفشون چیه؟ ولی اصلاً چطور پیدام کردن؟! من ماه‌ها بود که مخفی شده‌بودم و جز آدرین و چند نفر مورد اعتمادم کسی از جام خبر نداشت! اگه تحت تعقیب بودم خیلی زود متوجه می‌شدم؛ پس یعنی لو رفتم؟! چی باعث شد که اون‌ها من رو بفروشن؟ حتماً یه حقه‌ای توکاره! من آدم‌هام رو می‌شناسم اون‌ها هیچ‌وقت خ*یانت نمی‌کردن حتی اگه اونا هم من رو فروخته باشن، آدرین چرا باید همچین کاری بکنه؟! اون رو نه با پول میشه خرید نه از تهدیدات کسی می‌ترسه! باید هرچی سریع‌تر از این‌جا برم بیرون؛ اگه من نباشم کلارا و پسرش در خطرن! سباستین قطعاً آدم‌هاش رو می‌فرسته دنبالش، شاید هم تمام این اتفاقات زیر سر سباستین باشه! ولی گرفتن من براش چه سودی داره؟ اگه بلایی سر من بیاد آدرین تمام رازهاش رو فاش می‌کنه. من نباشم هیچ‌کَس نمی‌تونه گندکاری‌هاش رو پاک کنه؛ اون نمی‌تونه من رو حذف کنه زنده‌م بیشتر به‌ دردش می‌خوره تا مردم! باید فضای این‌جا رو برسی کنم، ساختارش شبیه به زندان هست اما بیشتر شبیه یه شکنجه‌گاه برای گرفتن اطلاعاته! هرچند تا به‌ حال هیچ سؤالی ازم نپرسیدن، فقط گه‌گاهی با دست و پای بسته می‌افتن به جونم و مشت و لگد می‌پرونن! البته این کارشون خیلی براشون گرون تموم میشه! قسم می‌خورم به محض این‌که از این‌جا بیرون برم حساب تک‌تک شون رو برسم… .»

فریاد دلخراش غریبه‌ای رشته افکارش را پاره کرد، پلک‌های سنگین‌اش را روی هم گذاشت تا برای دقایقی بتواند بخوابد.

هر بار که به خواب می‌رفت کابوسی تکراری را می‌دید اتفاقی که در دوران کودکی‌اش افتاده‌بود. طرد شدن از خانواده‌اش و کشته شدن توسط پدرش به حدی برای او سنگین بود که هیچ‌وقت از خاطرش پاک نمی‌شد.

در خانواده‌های مافیا قانون جانشینی وجود داشت که بعد از پدر یا رئیس خانواده فرزند بزرگ‌تر جای او را می‌گرفت و بقیه فرزندان به دست رئیس خانواده کشته می‌شدند تا کسی ادعای وراثت نداشته باشد اما اگر به دلایلی فرزند بزرگ‌تر صلاحیت اداره خانواده را نداشت، از خانواده حذف می‌شد و فرزند کوچک‌تر عنوان جانشینی را به عهده می‌گرفت.

آشر فرزند دوم یکی از رؤسای مافیا بود که به‌خاطر چند ماه اختلاف سنی با برادرش محکوم به مرگ بود اما او از گلوله‌ای که از اسلحه‌ی پدرش به سمتش شلیک شد جان سالم بدر برد و با هر زحمتی که بود خودش را زنده نگه داشت تا بتواند روزی دوباره جایگاهش را پس بگیرد.

پلک‌هایش را آرام از هم فاصله داد، نگاهی به فضای تاریک اطرافش انداخت؛ اتاقی خالی با دیوارهای سیمانی و نوری به کم سویی شمعی کوچک در فضا جریان داشت. خواست تکانی به خودش بدهد که متوجه شد دست و پایش به صندلی بسته شده است.

– پس زیبای خفته بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد! مردی غریبه که تا به‌ حال او را ندیده‌بود با موهای مشکی و ظاهری آراسته که بوی زُهم لاشه می‌داد، به میز آهنی لم داده‌بود و روبه‌رویش ایستاده بود. آشر با خونسردی پرسید:

– تو کی هستی؟

– راستش اصلاً مهم نیست، چون فرد خاصی نیستم ولی تو هستی! خیلی هم خاصی!

– این چرت و پرت‌ها رو تحویل من نده، این کارهات خیلی برات گرون تموم میشه!

صدای خنده کریهی در اتاق پیچید. مرد دستش را توی جیب شلوارش کرد و سیگاری بیرون کشید، کنار لبش گذاشت و درحالی که با فندک سیگار را روشن می‌کرد با طعنه جواب داد:

حتی توی این وضعیت هم دوست‌ داری برای همه خط و نشون بکشی!

پک محکمی زد و ادامه داد:

هنوز نفهمیدی توی چه وضعیتی هستی نه؟

اسحله توی دستش را سمت آشر نشانه گرفت و بی درنگ شلیک کرد.

آخ… .

صدای فریادش بلند شد و خون از پایش جاری شد. آشر اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای بلند گفت:

ح*ر*و*م*زاده! اگه بلایی سرمن بیاد… .

مرد میان حرفش پرید و با تمسخر گفت:

اگه بلایی سر تو بیاد چی؟

جلوی آشر آمد و موهای‌ خرمایی او را چنگ زد و سرش را جلو آورد و زیر گوشش نجوا کرد:

– هنوز نفهمیدی نه؟ فکر می‌کردم آدم باهوشی باشی! تو الان مردت بیشتر از زندت می‌ارزه می‌دونی چندتا کله گنده دنبالتن؟! به حدی گند بالا آوردی که دیگه نه می‌تونی پشت سباستین قایم شی نه پشت قانون حتی دولت هم دنبالته!

– چی!؟ منظورت چیه؟

– تو به عنوان یه افسر ساده پلیس زیادی می‌دونی! اگه من همین الان بکشمت یه‌جورایی بهت لطف کردم چون اگه بیفتی دست اون‌ها معلوم نیست چه بلایی سرت بیارن! البته نه فقط خودت آدم‌های اطرافت، بذار ببینم اسمش چی‌بود؟ ک… کلارا درست نمی‌گم؟

– آشغال اگه دستتون بهش… .

سرش را محکم به تکیه‌گاه صندلی آهنی کوبید. از شدت ضربه، آشر زبانش را گاز گرفت و مزه نامطلوب خون در دهانش چرخید؛ از درد ابروهای پرپشت‌ خود را در هم فرو برد. مرد صدایش را بالا برد:

فکر کردی خیلی زرنگی؟ هرکاری دلت بخواد بکنی و کسی متوجه نشه؟ هوم؟! ماه تا ابد پشت ابر نمی‌مونه…! ما همه چیز رو راجب کلارا و پسرش می‌دونیم، شاید بهتر باشه به اسم اصلیش صداش کنم، مالینا!

 

 

دانلود رمان دامگاه
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان دامگاه
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها