رمان داناوان
عنوان | رمان داناوان |
نویسنده | کیمیا وارثی |
ژانر | فانتزی، علمی، تخیلی، معمایی، جنایی |
تعداد صفحه | 303 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان داناوان اثر کیمیا وارثی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رائیکا داناوان پلیس تازهکارِ شهر فینیکس، مأموریت پیدا میکند تا برای مراقبت از یک دختر پانزدهساله و هم چنین بررسی جنایتها و قتلهای پیدرپی، به شهر متروکهی جروم سفر کند و در عمارتی قدیمی مستقر شود، اما این شهر متروکه، بوی خون میدهد، بوی خون انسانهایی که توسط هیولاهای در کمین نشستهی آنجا، به قتل رسیدند؛ اما مشکل اساسی فقط هیولاها نیست، رازهای بزرگتر و خونینتری وجود دارد که داناوان با دانستن آنها، خودش را تقدیم شیطان خواهد کرد …
خلاصه رمان داناوان
جلوی در ورودی بالا رفتیم. خانم دیکسی دستگیره ی نقره ی بزرگ در رو گرفت و اون رو باز کرد. زمانی که در باز شد و من با داخل اون عمارته بزرگ مواجه شدم، موجی از ترس و پشیمونی وجودم رو دربر گرفت! شاید بیرونه این املاک بزرگ فقط کمی مخوف باشه؛ اما داخلش من رو کاملا به یاد خونه ی ارواح میندازه! با خودم فکر کردم، که یعنی واقعاً اومدن به اینجا کار درستی بود؟ نه اینکه پشیمون شده باشم؛ اما خیلی راضی هم نبودم. اینجا بی نهایت من رو می ترسوند! به همراه خانم دیکسی
پا به داخل عمارت گذاشتم و از خودم پرسیدم چه طور با وجود اینهمه چراغ و چلچراغ بزرگ رو سقف، کل سالن بزرگ خونه فقط با نور کمی از چند شمع روشن شده؟ به اطراف سالن خالی نگاه کردم. دیوارها آجری بودن. آجرهای تیره مثل سلول های یه زندان. داخل سالن هیچ چیز نبود به غیر از یک پیانوی بزرگ و چندین در در اطراف سالن پیانو خاک گرفته و کهنه به نظر می رسید. انگار سال ها بود اون گوشه ی سالن دست نخورده. چهار دری که هر طرف سالنه آجری با کف سرامیکی بود، از جنس چوب بودن و
انگار نم گرفته بودن. همچنین به راه پله ی بزرگ مارپیچ در گوشه و انتهای سالن بود و طوری دور هم پیچیده بود و به بالا ختم میشد انگار کسی اون رو مثل یه رشته اسپاگتی دور انگشتش پیچونده و فر داده نرده هاش طوری برق میزدن انگار از طلا بودن! شاید هم زیادی سابیده بودنش. همچنین اونقدر پله و انحنا داشت که انسان برای رسیدن به طبقه ی بالا آرزو میکرد کاش بالی برای پرواز داشت! میتونستم از بین نرده های پیچ در پیچ طبقات بالا رو ببینم و به این فکر می کردم چقدر باید اون پله های
مارپیچ رو بالا رفت تا به اون برج بلندی که دیده بودم رسید؟ به سالن نیمه روشن و شمع های روشن روی میزهای گوشه و کنار سالن نگاه انداختم و از خانم دیکسی پرسیدم: این جا فیوز ایرادی داره؟ خانم دیکسی که جلوتر از من و با قدم های آرومی راه میرفت، ایستاد و به سمت من برگشت گفت: چه طور؟ به اطراف اشاره کردم و گفتم: آخه فقط با شمع کل سالن رو روشن کردین. سالن بالا هم که انگار خاموشه! اون لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: جایی برای نگرانی نیست رائیکای عزیز فیوزها هم ایرادی ندارن…
- انتشار : 28/10/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
چرا؟
این رمان قطع انتشار شده و جلد دومی نداره
لطفا هر چه زودتر ادامشو بنویسید
ادامه اش کی قرار میگیره ؟لطفا بزاریدش