رمان برف جنوب
عنوان | رمان برف جنوب |
نویسنده | زهرا بهاروند |
ژانر | عاشقانه، معمایی، جنایی |
تعداد صفحه | 877 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان برف جنوب اثر زهرا بهاروند به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان از روزی آغاز میشود که لنا، دختر سیزدهساله، به خانه بازمیگردد و با صحنهای هولناک روبهرو میشود: مادرش غرق در خون و پدرش با آلت قتاله در دست! این قتل آغازگر کابوسی است که زندگی لنا را برای همیشه تغییر میدهد! سرنوشت، او را به عمارت حاج راشد فلاح میکشاند؛ جایی که دیوارهایش بوی خون میدهند و ساکنانش، هرچند از نظر خون و ریشه به او نزدیکاند، اما غریبه و دور از دسترس به نظر میرسند. لنا در این خانه، در نقش یک دختر سرایدار، میان گذشتهای که از آن فرار میکند و آیندهای نامعلوم گرفتار شده است. تنها کسی که جرأت نزدیک شدن به او را دارد، فردین است. اما یک داغ، یک زخم پاکنشدنی بر پیشانی او نقش بسته است: او دختر یک قاتل است …
خلاصه رمان برف جنوب
به سختی ایستاده بود؛ اما ایستاده بود. همان طوری که مهناز در تمام این سالها یادش داده بود. گفته بود نباید بید هر جایی باشد، بید خشکیدهای که با نسیم و یک باد پیزوری تن بلرزاند و راهی ناکجا آباد شود. میخواست قوی باشد؛ قوی بود! قوی بود که حالا ایستاده بود بالای مزارش و به تنهایی بیانتهایی فکر میکرد که با نبودش اوج میگرفت. -لنا؟ فقط بهمن مانده بود از جماعت تشییع جنازه که اقوام مهناز بودند و چند تن از فامیلهای نزدیک رشید خاندان فلاح و دوستهای نزدیک لنا، حالا فقط بهمن مانده بود. سیاوش و بچهها را به سختی مجاب کرده بود که بروند. دیگر آفتابی توی آسمان نبود هوا رو به سردی میرفت و دلش گنده نمیشد از خاکی که سه روز میشد زیر آن،
تکهای از جهانش جا مانده بود. -میخوای حرف بزنیم بهمن، کنارش، روی زمین خاکی نشست؛ درست شانه به شانهاش. دستش را پشت کتفش گذاشت و سرش را تکیه داد به شانهی خودش. نفس عمیقی کشید و گفت: توی این چند روز حتی یه قطره اشک هم نریختی. خیره به عکس مهناز که بالای مزار جا خوش کرده بود با صدایی گرفته جواب داد: گریه کردم تو ندیدی خودمم ندیدم. توی خلوت خودش توی سرش آن قدر گریسته بود که نایی نمانده بود؛ اما اشکها انگار گم شده بودند که جاری نمیشدند. حتی توی سرش فریاد کشیده و گلویش خراشیده شده بود؛ اما صدایی نبود عصیانی نبود و در آرامشی ظاهری و غمی که لانه کرده بود میان چشمهایش، مراسم را گذرانده بود.
-خودت رو داغون میکنی قوی بودن با لجبازی توفیر داره.دستش را گره کرد دور بازوی بهمن، پلکهای ملتهب و دردناکش را روی هم گذاشت و پرسید: همهی خرج مراسم رو از همون کارت دادی؟ -آره حاجی میخواست دست به جیب بشه؛ ولی نذاشتم. ناخوداگاه، پوزخند زد. یادش آمد که حاج فلاح هیچ وقت موقع زنده بودن مهناز، دست کمکش را به سمتشان نگرفته بود. -حاجیتون موقعی که آدمها میمیرن، یادش میفته که وجود داشتن، عینهو ده سال پیش! بهمن آهی کشید و سکوت کرد. موافق حرفهایش بود؛ اما مگر گله و شکایت، چیزی را عوض میکرد؟ یادآوری روزهای تلخ گذشته فقط غم روی غم میگذاشت و سیاهی را رج میزد. با سیاهیهای بیشتر. -این مرتیکه …
- انتشار : 27/12/1403
- به روز رسانی : 27/12/1403