دانلود رایگان رمان دختر زشت (داستان سهراب - صفورا) اثر شیرین برقعی
دانلود رمان دختر زشت اثر شیرین برقعی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان از آنجایی آغاز میشود که سهراب پسر خانواده ای ثروتمند طی یک تصادف درشکه آتها با دختری به اسم صفورا آشنا میشود، صفورا دختری یتیم هست که در یتیم خانه بزرگ شده، دختری بسیار زیبا که همین زیبایی باعث میشود سهراب دلباختهی او بشود! از طرفی دخترعموی سهراب را برای ازدواج با اون در نظر گرفتند و وقتی سهراب از تصمیمش برای ازدواج با صفورا با خانواده اش صحبت میکند پدرش او را طرد میکند سهراب و صفورا با هم ازدواج میکنند و در محله های فقیر نشین زندگی میکنند …
خلاصه رمان دختر زشت
تأثیر داروهای مسکن تمام شده بود. باز صفورا از درد به خود میپیچید و اشک میریخت. سهراب نگران بالای سر او ایستاده و احساس میکرد تاب دیدن اشک های او را ندارد این بود که دست در جیب هایش فرو برده و پشت به او رو به پنجره ایستاده بود. نرس ها سعی میکردند او را به آرامش دعوت کنند تا داروهایی که دوباره به او تزریق کرده اند، اثر کند. نرس هایی که سهراب همه چیز را درباره صفورا برایشان گفته و از آن ها خواسته بود توجه و محبت بیشتری به او نشان دهند و آن ها هم به خواست سهراب، با توجه و
مهربانی خاصی به او رسیدگی میکردند. اکنون پنج روز از بستری شدن او در مریض خانه میگذشت و او نه روز دیگر را باید در آنجا سپری میکرد. سهراب در این مدت بیشتر وقتش را صرف او کرده و رفقایش راهم کمتر میدید. صفورا هم هر روز صبح به امید آمدن سهراب چشمانش را از هم می گشود و هر شب با طنین صدای مهربان او به خواب میرفت. این که میدید با چنین عشق و علاقه ای به امورش رسیدگی میکند و هر روز هدایایی جدید برایش میآورد در نظرش باور نکردنی و رویایی مینمود. گاهی نمیتوانست باور کند
که بیدار است و همهی این خوشحالی ها حقیقی اند. از اینکه همهی اینها بخشی از رویاهایی همیشگی اش باشند و ناگهان به خود بیایدو ببیند که خواب و خیالی بیش نبوده میترسید گاهی سهراب را با آن قد بلند و شانه های پهن برانداز میکرد و آهی از حسرت میکشید. چقدر دلش میخواست که آن بازوهای مردانه تکیه گاهش باشند برای همیشه… نه تنها برای دوهفته! فکر جدایی او تنش را میلرزاند و گاهی میاندیشید که بعد از این بدون او چه خواهد کرد. دوری او قلبش را میفشرد و او که خود را لایق سهراب نمیدید احساساتش را …