رمان فودوشین
عنوان | رمان فودوشین |
نویسنده | سارا رایگان |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 3737 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان فودوشین اثر سارا رایگان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ماجرای زندگی آرامش، دختر جوان و سرکشی است که چون در کودکی مورد اذیت و آزار برادر حیوان صفتش قرار میگرفته، حالا در خانه ای مستقل و دور از خانواده زندگی میکند! طی اتفاقاتی مجبور به ازدواج با طوفان، مردی رنج کشیده و جوانمرد میشود، که از او متنفر است، شروع این زندگی مشترک و پر از تنفر همراه با رخ دادن ماجراهای عجیب و برملا کردن رازهایی از گذشته ی هر دوی آنها میباشد، رازهایی که عادی نیست …
خلاصه رمان فودوشین
پسرجوان او را بهتر از خودش میشناخت و میدانست تا اینطوری کارد به استخوانش نمیرسید دهان به گفتن باز نمیکرد. _خستهای. بیا یکم بشین. نگا لبات؟ ترک برداشته و ازش خون میآد. اصلاً حق باتوئه، ولی باید اول خودت سرپا بمونی تا بتونی اون بچه رو هم سرپا کنی؟ پسرک بیاهمیت به نگاه پیگیر پرستارها و همراه بیمارها به دیوار کنار دستش تکیه میدهد و نگاهش را سمت پایین میدوزد، به جایی که به اتاق دخترک میرسید
_تو بقیه رو ببر خونه. خودمم الان میرم با دکترش صحبت میکنم تا از این خراب شده مرخصش کنه. میبرمش یه بیمارستان خصوصی و پیش دکترهایی که توی فرنگ درس خوندن. اونا بلدن چطوری همچین درد و مرضهایی رو شفا بدن. قرص و آمپولاشون خارجیه و خیلی تاثیر داره. پسرجوان هم در جوار او میایستد و از سرناچاری لبخندی محزون میزند. _داداشم این حرفا چیه که میزنی؟ دکترهای این بیمارستان خیلی هم خوبن… پسرک میدود وسط حرف او.
_دکتری که نتونه خواهر من رو خوب کنه رو خوب نمیدونم، باسواد نمیبینم… شیرفهم شد؟ حالا هم برو کاری که گفتم رو بکن پسرجوان دست روی شانهی پسرک میگذارد و به نشانهی دلگرمی آن را میفشارد. _باشه الان برشون میگردونم خونه، ولی تا برنگشتم با دکترش صحبت نکن، باشه؟ پسرک حرفی نمیزند. پسرجوان شانهی او را تکان میدهد. _گفتم باشه؟ لحنش تند و نگاهش بیحوصله بود. _خیلی خب باشه _ برگردم ببینن کار احمقانهای کردی من میدونم و تو. کاری نکن از این بیمارستان پرتمون کنن بیرون. فقط تو نیستی که عزیزت اینجاست. صد نفر دیگه مثل تو هستن که وضعشون از بیمار ما هم بدتره ولی سرجنگ با بقیه ندارن. ما فعلاً هزینهی بیمارستان خصوصی رو نداریم پس باید مدارا کنیم. صدای پسرک همچنان بغض داشت.
این درد و مسئولیتهای بزرگ به تن کوچکش زار میزدند و شکل قشنگی نداشتند. _پولی که واسه خرید وانت کنار گذاشته بودیم رو از خونه بردار و بیار. همهش رو با هم حتی یه قرونم جا نندازی. پسرجوان رفتنش را چند ثانیه به تاخیر میاندازد و با نگرانیای که روی تمام حرفهایش سایه انداخته، میگوید: _ما وانت رو معامله کردیم؟ مگه مردم… _گفتم بیارش، نمیفهمی؟ پسرجوان رسماً لال میشود و بدون اینکه برای گفتن ادامهی حرفش سماجت کند سمت اتاق برمیگردد. به اتاق نرسیده پسرک صدایش میزند. _یکساعت دیگه دختر آقا مدرسهش تعطیل میشه، میتونی بری دنبالش و برسونیش؟
پسرجوان روی نک پایش سمت عقب میچرخد و ابروهایش به نشانهی تعجب بالا میرود. _توی این شرایط هم نگران اون دختر هستی؟ خب بذار یه امروز رو خودش با تاکسی برگرده! _ولش کن خودم میرم. دم ظهر خیابونِ جلوی مدرسه پر از لات و لوت میشه. پسرجوان نمیتواند این حال و احساس پسرک را بفهمد. درک کردنش خارج از توان بیشتر آدمها بود. _خیلی خب باشه! اینا رو برسونم بعدش میرم دنبال اون. پسرک به محض رفتن بقیه باز برمیگردد توی اتاق …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 07/02/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403
رمان خیلی زیبایی بود هر چی پیش میرفتی به جذابیتش اضافه میشد
دلت نمیخواست تموم بشه از اون رمانای به یاد موندنی هست
خیلی دوستش داشتم
رمان زیبایی بود لذت بردم ممنون از نویسنده ای رمان زیبا