رمان مثل کوه
دانلود رمان مثل کوه اثر سارگل حسینی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دستش را برای هزارمین بار روی بوق فشار میدهد و عصبی داد میزند:
_برو دیگه گاریچی!
مرد هم با دست جوابش را میدهد و بالاخره پایش را کمی روی پدال گاز فشار میدهد. راه برای سبقت گرفتن باز میدهد. با سرعت از کنارش رد میشود.
عرق روی پیشانیاش سر میخورد و تشنگی گلویش را خشک کرده. نگاهی به ساعت میاندازد.دیرش شده بود اما نمیتوانست بیخیال رفع تشنگی شود.
خلاصه رمان مثل کوه
مرد سیاه پوش سرعتش را بیشتر کرد، امروز از زمین و آسمان برایش می بارید، از صبح زود در جاده بود، فهمید دختری که به دنبالش آمده به سرپل رفته، تا اینجا به دنبالش آمد، وضعیت مردم سرپل را دید و با دیدن عروسی اجباری دختری که به دنبالش بود این عصبانیت و حال بدش چند برابر شد.
کمی طول کشید تا به خیابان برسد، دخترک مانند ابر بهار گریه می کرد و سعی داشت با دستش صدای هق هقش را خفه کند، اما مگر می شد؟! این درد خفه نمی شد، این زخم درمانی نداشت، مگر چند وقت از مرگ خانواده ش می گذشت که اینچنین آزارش می دادن؟!
از مرگ عزیزانی که در چند ثانیه جلوی چشمانش با او خدافظی کرده و برای همیشه ترکش کرده بودند. امان از خانه ای که روی سر خانواده اش آوار شد و دیگر هرگز آنها را ندید، حتی موقع خاکسپاری…. زمین نلرز…. خانه هایمان محکم نیست…. فرو می ریزد و آوار می شود روی سرمان…. زمین صبر کن….
بگذار بیرون بیایند… آن وقت خانه هم که ویران شد فدای سرت… درستش می کنیم و می گوییم: _سرمان سلامت، باز خدارو شکر کسی آسیب ندید…! نمی دانست چقدر با دیدن وضعیت خودش اشک ریخت که مرد سیاه پوش دستمالی به سمتش گرفت و با صدای مردانه اش گفت: بسه دیگه به اون چشما نیاز داری…



قشنگبود
مخصوصا شخصیت امید که زیادی جذاب بود😅