رمان همدوس

عنوانرمان همدوس
نویسندهسرو روحی
ژانراجتماعی، خانوادگی، عاشقانه
تعداد صفحه2403
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
رمان همدوس

دانلود رمان همدوس نوشته نویسنده سرو روحی (سروناز روحی) pdf بدون سانسور

عنوان اثر: همدوس

پدید آورنده: سرو روحی (سروناز روحی)

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 2403

معرفی رمان همدوس

افروز اَحرار ، دانشجویی که هیچ چیزی از جزییات و حتی کلیات زندگی اش را دوست ندارد. نامزدش را دوست ندارد، رشته ی تحصیلی اش را دوست ندارد، خانواده اش را دوست ندارد … روزگارش را دوست ندارد و با همه ی این اوصاف هنوز با همان قواعد و قوانین پیش میرود و هر روز نا امید تر و مایوس تر از دیروز صبح را شب میکند، درونش پراز انرژی و رویاست و بیرونش سرد و پراز خواسته های بی سرانجام . مثل ققنوسی که از آتش می ترسد . از زاده شدن دوباره می ترسد… هَمدوس روایت آدم هایی است که در شرایطی قرار میگیرند که هرگز نمیخواستند اما ادامه اش میدهند تا آخرین روزی که نفس میکشند …

خلاصه رمان همدوس

کلاسورم را محکم به سینه چسبانده بودم و به سمت ورودی ساختمان علوم پایه میدویدم، بی اراده با دیدن میز خالی جلوی در که محل اتراق حراستی ها بود، یک نفس راحت و عمیق کشیدم؛ از اینکه مجبور نیستم چتری هایم را با کشیدن مقنعه تا وسط پیشانی خراب کنم ، لبخندی رویا نشست. هنوز حواسم به همان سمت ها بود که چشمم به تیتر روزنامه ای خورد که از ال سی دی بالای اب خوری پخش شد : کنکور دکترای حرفه ای……..

جمله پیش چشمم کامل نشده بود که بوی عطر مردانه ای تمام نفسم را پر کرد…..

با پرشدن ناگهانی جلوم از یک مرد… خودم را عقب کشیدم…

هول شدم و کلاسورم از بین چفت دستهام راه برای افتادن پیدا کرد تمام جزوه هایم انگار اماده ی بیرون آمدن بودند و خیلی زود روی زمین پخش شدند. اه بلندی گفتم و خم شدم که با دیدن دو دست مردانه که مشغول جمع ؟ ع کردن جزوه هایم شده بود ناخوداگاه اخم کردم و چیزی نگذشت که پوف کلافه ای هم کشیدم. به ساعتم نگاه کردم.

با کسلی دو تا برگه از روی زمین برداشتم که صدایش متوجهم کرد بدون اینکه نگاهم کند می گوید همیشه فکر میکردم این اتفاق ممکنه فقط فیلم و سریال رخ بده … ولی مثل اینکه تو حقیقت هم امکانش هست… حرفش را درست نشنیدم در فکر و خیال این بودم که منظورش از اتفاق چیست ، که جزوه هایم را به سمتم گرفت .

بفرما …

تشکری زیر لب به زبانم سر دادم و بلند شدم. مقابلش ایستادم .

کماکان نگاهم میکرد و حین مرتب کردن یقه ی کت چرمش با خنده لب زد: بخشیدم که منو ندیدی… عینک فرم طوسی اش به منی که خشک شده بودم حواله داد ، دست آخر راهش را کشید و رفت ! انگار نه انگار تا دقایقی پیش جلوی رویم بود

کلاسورم را طبق عادت دوباره به سینه می چسبانم. بالاخره از گیجی بیرون آمدم و فکر کردم اون جلو راه من سبز شده من باید عذرخواهی میکردم که چرا ندیدمش ؟! قدم اولم به دوم نرسیده کسی بازویم را گرفت می دانستم آشناست. از خرج جسارتش که بازویم را چنگ زده بود و از بویی که نمیداد و قد و قواره ی سایه اش میتوانستم بفهمم که آشناست… چشمهایم را صدم ثانیه ای بستم و باز کردم . انگار امروز باید قید کلاس را میزدم من را کمی به عقب و خودش را کمی به جلو کشید .

هنوز بازویم چفت انگشتهایش بود. بالاخره رو دررو شدیم سبک نگاهش را میشناختم . مشخص بود، طلبکار و منتظر سلام است اما فقط نگاهش کردم درست مثل خودش. اخم کرد و مسخره :گفت پوزخندی زدم و با حرکت شانه ام بازویم را از دستش بیرون کشیدم. اصراری ندارد نگهش دارد وگرنه با این لطافت نمیتوانستم از شرش خلاص شوم! مستقیم به من زل زده بود و توقع داشت من شیفته ی نگاه براقش شوم و عزیزم تحویلش دهم و لبخند بزنم هه … زهی خیال باطل از سکوتم خسته شد از ظاهر وکلافگی اش میتوانستم بفهمم آمپرش کم کم بالا رفته و میخواهد یک طوری حالم را بگیرد.

چشمهایش را نگاه نکردم روی کتانی های اسپورت چرمی واکس خورده اش متمرکز شدم – کلاست کی تموم میشه؟ -برای چی؟ سوال و با سوال جواب نمیدن رویم را برگرداندم وقتی به پله ها نگاه کردم آه از نهادم بلند شد . سه طبقه تا رسیدن به کلاس را کدام پا میخواهد برود.

واقعا از صمیم قلب دلم میخواست قید کلاس را می زدم. کاش دعوتم میکرد به یک کافه . مثلا میگفت بیا برویم با هم لاته با کیک گردو و هویج بخوریم . درمورد خودمان حرف بزنیم . از آینده بگوییم… از برنامه هایمان… از آخر هفته ای که به جاده چالوس یا آبعلی ختم میشد . کلافه دو قدم برداشتم و جلویم سبز شد و از نو پرسید کلاست کی تموم میشه؟ نیشخندی تحویلش دادم. هنوز با نگاه حرصی اش داشت خیره خیره نگاهم میکرد. برای اینکه دست از سرم بردارد :گفتم وقت گل نی …

چشم غره ای هم نقطه ی طعنه ام کردم و پله ها رفتم. سنگینی ایستادن و نگاهش را حس کردم اهمیتی ندادم ، میدانست کلاس دارم ، حتى خبر داشت که کلاسم کی تمام میشود و حتی تا چه ساعتی وقت آزاد دارم! یعنی انقدر این چیزها را برایش گفته ام که امیدوارم که بداند . هر چند که ندانستنش اصلا برایم جای تعجب و سوال نداشت. وحشتناک بعید نبود که نداند. او به دل مشغولی های من اصلا اهمیتی نمیداد. به پاگرد طبقه دوم و سوم که رسیدم ، از روی نرده ها کمی خم شدم از اینکه هنوز آنجاست ، لبخندی روی لبهایم نشست بی توجه به هن و هن و نفس نفس هایم باقی پله ها را با یک سرخوشی که نمیدانستم دقیقا از کجا نشأت گرفته بود بالا رفتم.

با دیدن شماره ی کلاس، ۵۳۰۳ …. هوی بلند از دهنم خارج شد. فکر اینکه پیر خرفت از بالای عینکش سرتاپا وراندازم کند بعد اخم کند، بعد چانه ی ته ریش دارش را بخاراند و اسمم را بپرسد و بخاطر اکتیو نبودنم اول به اخمش یک تشدید اضافه کند و بعد با منت و اشاره ی سر وادارم کا کند اول تخته را پاک کنم بعد برایش یک ماژیک نو از دفتر اساتید طبقه ی همکف بیاورم و بعد اگر صندلی نباشد بروم از یک کلاس دیگر صندلی بیاورم و بعد….! وای … اب دهانم را سخت قورت دادم. به ساعتم نگاه کردم اگر. جزوه هایم پخش نمیشد حتما یادم میماند که از اتاق اساتید ماژیک بیاورم… یا لااقل اگر او جلوی راهم سبز نمیشد و بازجویی ام نمیکرد! تقه ای به در زدم پای تخته ایستاده بود. مثل همیشه ماژیک را با شصت و انگشت وسط ،گرفته، دستش در جیبش و عینکش روی کله ی بی مویش بود، با آن کتی که دو سه قواره از تنش بزرگ تر بود من را تماشا میکرد!

 

دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان همدوس
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها