رمان گور دخمه

عنوانرمان گوردخمه
نویسندهمریم موسیوند
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه760
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
رمان گوردخمه

دانلود رمان گوردخمه اثر مریم موسیوند با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

سعید راننده گاراژی از آخرین سفرش به خونه برنمی گرده و این مسئله آغاز یکسری اتفاقات زنجیره وار میشه که آدم‌های داستان تصمیماتی رو می گیرن که عاشق بشن یا نه، عاشق بمونن یا نه، به دلشون گوش بدن یا عقلشون، سرنوشت پیروز میشه یا اونها زندگی رو میسازن و در نهایت گره ها و معما های داستان یکی یکی باز میشن ..‌.

خلاصه رمان گور دخمه

مصطفی نیم نظری بهش انداخت. لبی تر کرد و با تردید گفت: -نمی دونم. شور و شوق لاله نشست کرد. هر دو به فکر فرو رفتند. به خیال. تا خانه و سوار کردن اکرم و لیلا دیگر حرفی به میان نیامد. خورشید رفته بود و شهر توی سیاهی خفته بود. هفتم در سیاه بزرگ باز شد. اکرم بود و لاله و لیلا. مصطفی هم به همراهشان. خانه سلیمان عمارتی بود دو طبقه ایستاده میان درختان عور و لخت. خانه ای با ستون های بلند گرد. با رنگ سفیدی که حالا دودگرفته و چرکتاب شده بود.

عمارت فرو رفته میان تاریکی دهان بازی را می‌مانست که می‌خواست آنها را ببلعد. راه که افتادند صدای تق تق عصای اکرم با قارقار کلاغ ها درهم می‌آمیخت. جلوی درب بزرگ قهوه ای ورودی عمارت زنی منتظرشان بود. زنی نازک با چشمان آبی بی حال و صورتی کک مکی. پنجاه ساله. با پوستی بی رنگ و نگاهی یخ زده. میت وار. لب های نازک ورآمده. بلوز و دامنی سیاه به تن داشت. دست روی دست گفت: خوش اومدین. اکرم و لاله نگاهی به هم انداختند.

اکرم تلخی کرد: اومدیم سلیمون خانو ببینیم و زن در سکوتی سرد آنها را به سمت اتاقی هدایت کرد. روی مبلی سلیمان و پسرش نادر نشسته بودند. روی دو مبل دیگر زن و دخترش. سگرمه های سلیمان توی هم بود. اکرم زیر لب غر زد: -انگار اومدیم پی ارث باباش که هر وختی منو میبینه سگرمه‌هاشو می‌کنه تو هم. مصطفی پیش می رفت و اکرم و دخترهاش به دنبالش. اتاقی بزرگ بود. با پرده های مخمل آبی آویخته. با مبل‌های فیروزه ای و طلایی. فرش های دست بافت پهن

شده روی کف. مجسمه زنان نیمه برهنه جابجا توی اتاق. لوستری آویزان از سقف که باید وقت می گذاشتی و یکی یکی شاخه هاش را می شمردی. سلیمان و خانواده اش از جاشان بلند شدند. احوالپرسی های معمول و بعد سکوت. خانواده سلیمان به مهمان هاشان چشم دوخته و مهمان ها نگاه به زمین گرفته بودند. سلیمان به حرف آمد: هسّم در خدمتتون. حتمی حرف مهمیه که رفتین گاراژ و وختی دیدین نیسّم خاسین هر طور شده منو ببینین. شب شده و …

دیدگاه کاربران درباره رمان گور دخمه
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها