دانلود رایگان رمان یاقوت کبود اثر مهسا حسینی
دانلود رمان یاقوت کبود اثر مهسا حسینی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
شاران رزمجو بازیگر معروفی است که درگیر شایعات شده، تا جایی که به زندگی حرفه ای و خصوصی اش لطمه ی بزرگی وارد شده، این بین تنها کسی که می تواند به شاران کمک کند، هامون صدر است، مرد با نفوذی که در گذشته ی شاران نقشِ مهمی داشته و حالا برایش حکم یک دشمن را دارد، اما آیا شاران می تواند با دشمن قدیمی اش مصالحه کند …
خلاصه رمان یاقوت کبود
مردی که پشت گیشه نشسته بود بدو ن حرف بلیت را به سمتش گرفت . پولهای مچاله شده اش را از کیف بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت و بلیت را چنگ زد . دو هفته ی تمام پول جمع کرده بود تا بتواند لذ ت این پرده ی نقره ای را باز هم زیر زبان مزه مزه کند . صندلی اش را پیدا کرد و نشست .
مقنعه اش را کمی عقب کشید و صافش کرد . دقیقه ای بعد فیلم شروع شد . آن ساعت روز سالن خلوت بود . دستهایش را روی صندلی جلویی گذاشت و چانه اش را به آن تکیه داد . هیچ چیز و هیچ کس را نمیدید ، همه چیز برایش محو و مات بود و هر چه میدید بازیگ ر ز ن مور د علاقه اش بود با آن چشمهای سورمه ای رنگ و جذاب ، با آن نگا ه نافذ و بازی بی نظیر
زیبا بود ، آنقدر این زیبایی دلنشین بود که چشم مخاطب را نوازش میکرد . شاید هم اکر م 00 ساله اینطور فکر میکرد . با پایا ن فیلم و روشن شد ن چراغها تازه به خودش آمد . کیفش را چنگ میزد که برود اما سبیلهای از بناگوش در رفته ی مر د مسنی که دست دختر بچه ای را در دست داشت توجهش را جلب کرد
مسخ و مات به سمتش رفت : – آقای مصباحی ؟! مرد لبخندی روی لب نشاند . – خودمم دختر جون . مگر میشد کارگردا ن معروف را نشناسد ؟ قبل از آنکه بتواند حرفی بزند و بگوید که بی نهایت فیلمش را دوست دارد جمعی ت حاضر به سمتشان هجوم آوردند . مجبور شد خودش را کنار بکشد . دخترک هم از گوشه ای به او نگاه میکرد
قدمی به سمتش برداشت و اشاره به لباسهای اکرم کرد : – از مدرسه اومدی ؟ – آره ! کوله اش را روی دوش انداخت . دخترک خندید : – من امروز مدرسه نرفتم . قرار بود با بابا فیلمشو ببینیم . با مامانت اومدی ؟ اطرا ف اکرم دنبا ل بزرگتری میگشت . با همان سرسختی که از دختر نوجوا ن 00 ساله بعید به نظر میرسید چانه اش را بالا داد و پُر غرور گفت : – نه ، خودم اومدم
دخترک متعجب اکرم را نگاه کرد . نگا ه اکرم به گلس ر صورتی رن گ دخترک افتاد که زیر روسر ی لیمویی رنگ به سرش زده بود . اشاره ای کرد و گفت : – گلسرت خوشگله . بی تعارف گلسر را از موهایش جدا کرد : – ما ل تو . اکرم اخم کرد و دستهایش را کنار کشید : – من که گدا نیستم ! سر و وضعش نامرتب نبود اما روپو ش مدرسه اش کهنگی را فریاد میزد . حق هم داشت !
این روپوش را مادرش برایش آورده بود و اکرم خوب میدانست برای او خریده نشده است . اما با این وجود سعی میکرد مرتب نگهش دارد . دخترک با این حر ف اکرم ناراحت شد : – من اینو نگفتم . اکرم عقب گرد کرد که برود . دخترک گفت : – وایسا . کاغذ داری ؟ اکرم شانه بالا انداخت و از کوله اش دفتر و مدادی بیرون آورد
صفحه ی سفیدش سیاه میشد و اکرم سرک میکشید تا بتواند مت ن نوشته را بخواند . چند ثانیه بعد دفتر به سمتش گرفته شد : – مدرسه ی من اینجاست . خونتون کجاست ؟ اکرم دفترش را از او گرفت و نگاهی سرسری به نوشته ی او انداخت . اسمش را دید و بی توجه دفتر را بست و داخل کوله اش گذاشت . در همان حال زمزمه کرد …
موضوع خوبی داشت ولی آخرش معلوم نشد چیشد😕😕یجاهایی از رمان انگار ناقص بود
من این کتاب از دوجای مختلف خوندم .رمان دومی که خوندم آخرش با عروسیشون تمام شد.و رابطه اعظم و هومن هم کات کردن.