کتاب رنج دلدادگی
عنوان | کتاب رنج دلدادگی |
نویسنده | تئودور فونتانه |
تعداد صفحه | 337 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب رنج دلدادگی نوشته نویسنده تئودور فونتانه pdf بدون سانسور
عنوان اثر: رنج دلدادگی
پدید آورنده: تئودور فونتانه
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 337
معرفی کتاب رنج دلدادگی
رنج دلدادگی رمانی عاشقانه اثر تئودور فونتانه، شاعر و نویسنده آلمانی است. این کتاب روایتگر عشق لینه، دختر زیبای جوان و یتیم به بوتو، افسری خوشتیپ از خانوادهای اشرافی و اصیل است. رنج دلدادگی داستانی عاشقانه و پویا است و تصوری زنده از دهه 1870 برلین آلمان را منتقل میکند. لینه دختری است زیبا که با مادر خواندهاش زندگی میکند و روزگارش را با خیاطی میگذراند. او عاشق افسری نجیب و اشرافزاده به نام بوتو میشود. جامعه رابطه بین لینه و بوتو را که از دو طبقهی اجتماعی مختلف هستند نامناسب میداند و عشقی را که بین آنها وجود دارد جدی نمیگیرد. بوتو آیندهی روشنی در پیش دارد اما گویا عشق به لینه را مانعی بر سر راهش میبیند. لینه هم دید روشنی به زندگی دارد و عشق به بوتو را بیفایده و بینتیجه میداند. عشق میان لینه و بوتو سرانجامی ندارد و در نهایت هر کدام با شخص دیگری ازدواج میکنند تا با او خوشبختی را احساس کنند…
خلاصه کتاب رنج دلدادگی
احتمالاً عزیمت ناگهانیم متعجب تان کرده است، خود را می بخشم و پشیمان نیستم نمی دانم آیا شما هم آوای موسیقی را که چند روزی است درونم نواخته می شود می شنوید؟ درست مانند شعله های تریستان، کاش می توانستم خود را در گردبادی رها کنم که از دیروز در جنگل همواره مرا به سوی پیراهن سفید شما می کشاند. اما ایزابل از عشق می ترسم و از خود نیز نمی دانم آیا رنه و دیگران از زندگی من چیزی به شما گفته اند؟ پیش از این درباره اش صحبت کرده ایم، اما حقیقت را نگفته ام. افسون هستی تازه آدمی را وسوسه می کند تا گذشته ای را که شادمانه تر می خواسته برای این بودن نو دگرگون کند.
دوستی ما دیگر از مرحله اعتمادهای چاپلوسانه گذشته است. مردها روحشان را و امی گذارند و زنها تنشان را مرحله به مرحله و بسیار محافظه کارانه اندک اندک درگیر نبرد با پنهانی ترین رازهای زندگیم می شوم، خاطرات راستینم که در کنج دنج خود خزیده بودند، امروز آرام آرام سر بر می آورند. اکنون این منم دور از شما در اتاق خواب دوران کودکیم. قفسه کتابها بر دیوار پر از کتابهایی است که مادرم می گوید بیش از ۲۰ سال است از آنها محافظت میکند تا روزی به بزرگترین نوه پسری اش هدیه کند. آیا هیچگاه پسری خواهم داشت؟
این کتاب قطور که لکه ای از جوهر بر آن است لغت نامه قدیمی یونانی من است و اینها که طلایی رنگ اند جوایز من میخواستم همه چیز را به شما گفته باشم، ایزابل از زمانی که پسر بچه ظریفی بودم تا دوران نوجوانیم نوجوانی کلبیم به تا مرد زخمی و درمانده امروز میخواستم همه چیز را بگویم سادگی به روشنی و با فروتنی شاید هنگامی که این قصه را به پایان برسانم جرئت نشان دادنش را به شما نداشته باشم، مهم نیست، بهر حال ضرری ندارد اگر کارنامه ای از زندگی خود به خود ارائه دهم. یادتان می آید شبی هنگام بازگشت از سنت ژرمن از گاند ومس برایتان تعریف کردم وادی زیبا و دلگیری است. رودخانه ای از میان کارخانه های ما عبور میکند کارخانه ها در پایین گردنه ای پرشیب بنا شده اند. خانه ما که شبیهش در لیموزین بسیار است قصر کوچکی است مربوط به قرن شانزدهم با زمینهای خلنگزار خیلی جوان که بودم آن هنگام که دریافتم من هم از مارسوناها هستم و اجدادم در این ناحیه حکمرانی می کرده اند احساس غرور عجیبی کردم. پدرم از تولیدی کوچک کاغذ که برای پدر بزرگ مادری ام کارگاهی بیش نبود
کارخانه ای بزرگ ساخت مزارع را از گرو درآورد و گاندومس را که كما بیش بایر مانده بود به ملکی بدیع تبدیل کرد. همه دوران کودکیم
شاهد بنا شدن ساختمانها و انبار بزرگ خمیر کاغذ در راستای رودخانه بودم.
خانواده مادرم اهل لیموزین بودند، پدر پدر بزرگم که دفتر دار بود، قصر گاندومس را خریداری کرده بود قصر به عنوان بنایی ملی به او فروخته شده بود. پدرم مهندس اهل لورن تا زمانی ازدواجش به گاندو مس نیامده بود، او یکی از برادرهایش، عمو پییر را نیز به آنجا آورد. عمو پییر در دهکده همسایه زندگی می کرد یکشنبه وقتی باران نمی بارید ما دو خانواده در کنار برکه های سنت
پریکس قرار می گذاشتیم با در شکه می رفتیم روبروی مادر و پدرم بر روی صندلی ناشوی کوچک در شکه می نشستم از یورتمه یکنواخت اسب خوابم میگرفت خودم را با سایه اسب سرگرم میکردم که بر روی دیوار دهکده ها یا تل جاده ها فرود می آمد و پیش می رفت، از ما گذر میکرد و سرانجام در برگشت در پس ما دوباره شکل می گرفت. هر از گاهی بوی سرگین چون تکه ابری در برمان می گرفت و مگسهای درشتی بر سر و صورتم می نشستند هنوز هم آن بو در ذهنم باقی است، همانند صدای ناقوس ها که آدمی را به یاد روزهای یکشنبه می اندازد. بیش از همه از سر بالایی های تند جاده بیزار بودم چرا که اسب به هن و هن می افتاد و در شکه با کندی مصیبت باری بالا می رفت.
در شکه چی هم غرولند کنان شلاقش را به صدا در میا آورد. در مهمانخانه عمو زن عمو و دختر عمویم رنه را می دیدم رنه
همراه ما می آمد و از آنجا که بر لبه صندلی در شکه جای مخصوصی برای خود داشت هر لحظه ممکن بود در شکه چی را سرنگون کند. در طول مسیر والدینم هیچ صحبتی نمی کردند. شرم و حیای بیش از اندازه پدرم هر گفتگویی را دشوار می کرد. به نظر می رسید ابراز هرگونه احساسی در ملأ عام آزارش می داد. هنگام غذا خوردن اگر مادرم کلمه ای درباره تربیت ما، کارخانه یا عموهایم یا خاله ام کو را که در پاریس زندگی می کرد به زبان می آورد پدرم با حالتی مضطرب خدمتکار رستوران را که بشقابها را جمع می کرد نشان می داد و مادرم در دم ساکت می شد. خیلی جوان که بودم دریافتم پدر و عمویم هرگاه گله ای از یکدیگر داشتند همیشه وظیفه گله گذاری را به زنهایشان محول می کردند تا با تدبیری خاص این مهم را به انجام برسانند.
در همان زمان بود که دریافتم پدرم از صمیمیت و شفاف سخن گفتن وحشت دارد. در خانه ما اصلی پذیرفته شده بود که همه احساسات قراردادی واقعی هستند که والدین همواره فرزندانشان را دوست دارند، فرزندان والدینشان را و شوهرها زنهایشان را مارسوناها دوست داشتند زمین را چون بهشتی ببینند بهشتی زمینی، آراسته و با ظاهری فریبنده به نظر می رسید این رویا بیشتر حاصل بلاهت آنها باشد تا دورویی و تزویر.
- انتشار : 06/05/1404
- به روز رسانی : 06/05/1404