کتاب گل صحرا
عنوان | کتاب گل صحرا |
نویسنده | دیری |
تعداد صفحه | 288 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب گل صحرا نوشته نویسنده دیری pdf بدون سانسور
عنوان اثر: گل صحرا
پدید آورنده: دیری
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 288
معرفی کتاب گل صحرا
دیری در کتاب «گل صحرا» خاطرات کودکی خود را بازگو میکند. دوران کودکی او در زندگی کوچ نشینی به ویژه در نگهداری از حیوانات گذشتهاست. در کودکی ختنه شدهاست و در ۱۲ سالگی از زندگی کوچ نشینی صحرایی و ازدواج اجباری فرار کرد چون پدرش در مقابل پنج شتر، او را به عقد مردی شصت ساله درآور…
خلاصه کتاب گل صحرا
صدای ضعیفی از خواب بیدارم کرد و وقتی چشم هایم را باز کردم داشتم به صورت شیری نگاه می کردم میخکوب بیدار شدم و چشم هایم باز شد، خیلی باز. انگار می خواستم چشم ها را آن قدر گشاد کنم که حیوان رویه رویم را در آنها جا بدهم سعی کردم بایستم اما چند روزی می شد که چیزی نخورده بودم، بنابراین پاهای ضعیفم به لرزه افتادند و زیر بلنم تا شدند.
بی حال از پشت روی درختی که در سایه اش استراحت کرده بودم و به من در برابر تابش خورشید بی رحم ظهر آفریقا پناه داده بود، ولو شدم. سرم را به آرامـی بـه عـقـب تکیه دادم، چشم هایم را بستم و فشار پوست زمخت درخت را بر جمجمه ام احساس کردم شیر آن قدر نزدیک بود که می توانستم بوی نفسش را در هوای داغ استشمام کنم. شروع به راز و نیاز با خدا کردم خدای من دیگر تمام شد. لطفاً همین حالا جانم را بگیر.»
سفر دور و درازم در صحرا به پایان رسیده بود نه پناهی داشتم نه سلاحی ایروبی هم برای دویدن در من نمانده بود. می دانستم که در بهترین وضعیت هم نمی توانم شیر را پشت سر بگذارم و از درخت بالا بروم چون شیرها هم مثل گریه سانان دیگر به کمک پنجه های قوی خود به چالاکی از درخت بالا می روند. به نیمه راه نرسیده با یک حرکت مرا می گرفت و من از بین می رفتم بی هیچ هراسی چشم هایم را باز کردم و به شیر گفتم: منتظرت هستم، بیا مرا بگیر. نره شیر زیبایی بود با یال طلایی و دم درازی که برای راندن پشه ها آن را عقب و جلو می کرد. پنج یا شش سال داشت جوان و سالم بود می دانستم که می تواند مرا در یک لحظه مجاله کند. او پادشاه جنگل بود. در همه عمرم دیده بودم هکه آن پنجه های قری، گاوهای وحشی آفریقایی و گورخرهای صدها کیلو سنگین تر از مرا به زیر کشیده بودند.
شیر به من زل زد. چشم های عسلی اش به آرامی به هم خورد چشم های قهوه ای من هم به او خیره شد و روی نگاهش قفل شد. شیر نگاهش را برگرداند. زود باش مرا بگیر باز به من نگاه کرد و بعد به سمت دیگری لب هایش را لیسید و روی کفل هایش
ست. بعد بلند شد و با ظرافت و ابهت به جلو و عقب قدم برداشت. بالاخره برگشت ه و دور شد. بدون شک به این نتیجه رسیده بود که گوشتی بر استخوانم نیست که به خوردنش بیرزد شیر با گام های بلند صحرا را در نوردید تا این که پوست زرد مایل به
تهوه ای اش در میان شن ها گم شد. وقتی فهمیدم قصد کشتن مرا ندارد آهی از سر آسودگی نکشیدم؛ چون نترسیده
بودم. من آماده مردن بودم، اما خداوند که همیشه بهترین دوست من بوده نقشه دیگری برای من کشیده بود. او دلیل خاصی برای زنده نگه داشتن من داشت. با خود گفتم: »چه دلیلی دارد؟ من در اختیار توام مرا هدایت کن و پا به فرار گذاشتم.
این سفر هولناک را برای فرار از دست پدرم شروع کرده بودم. آن موقع سیزده ساله بودم و با خانواده ام که قبیله ای از کرج نشینان صحرای سومالی بودند زندگی می کردم پدرم گفته بود که ترتیب ازدواج مرا با مردی سال خورده داده است. می دانستم باید به سرعت دست به کار شوم یا این که منتظر شوم که تازه داماد از راه برسد و مرا با خود ببرد. بنابراین به مادرم گفتم که می خواهم فرار کنم نقشه ام این بود که خاله ام را که در موگادیشو ، پایتخت سومالی زندگی می کرد، پیدا کنم. البته هیچ وقت برای پیدا کردن
کسی به موگادیشو یا هیچ شهر دیگری نرفته بودم خاله ام را هم هیچ وقت ندیده بودم. اما با خوش بینی کودکانه ای احساس می کردم که مسائل به شکل جادویی حل خواهد شد.
وقتی پدرم و بقیه افراد خانواده خواب بودند مادرم مرا بیدار کرد و گفت: حالا وقتش است برو به دور و برم نگاه کردم تا چیزی را برای بردن چنگ بزنم، اما چیزی پیدا نکردم نه شیشه آبی نه تنگ شیری و نه سید خوراکی بنابراین پابرهنه و فقط با پارچه ای که به دور خودم پیچیده بودم به درون شب سیاه صحرا فرار کردم. نمی دانستم چه مسیری مرا به موگادیشو هدایت می کند، بنابراین فقط دویدم. اول آهسته چون نمی توانستم چیزی ببینم. همین طور که جلو می رفتم می لغزیدم و روی ریشه ها سکندری می خوردم بالاخره تصمیم گرفتم که بنشینم چون در آفریقا مار زیاد است و من از مارها می ترسیدم. هر ریشه ای که رویش پا می گذاشتم به نظرم پشت مار کبرایی بود که در حال لیف کردن است. به تماشای آسمان می نشستم که به آرامی روشن می شد. قبل از این که خورشید بالا بیاید – ویژ – مانند غزال از جا کنده شدم. دویدم و دویدم ساعت ها دویدم.
ظهر که شد به عمق شنزار قرمز رنگ همچنین به عمق افکار خودم رسیده بودم. کدام جهنم دره ای می رفتم متحیر بودم. حتی نمی دانستم به کدام جهت هدایت می شوم چشم انداز به سمت ابدیت کشیده می شد. فقط گاه گاهی درخت صمغی یا بوته خاری در میان شن ها روییده بود. می توانستم تاکیلومترها را ببینم گرسنه، تشنه و خسته قدم ها را آهسته کردم و راه رفتم گیج و بی حال سلانه سلانه پیش می رفتم و از خودم می پرسیدم که زندگی جدیدم مرا به کجا خواهد برد. بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد؟
همین طور که درباره این سؤالها فکر میکردم حس کردم صدایی به گوشم می خورد: دو لری – س… و لری – م… پدرم مرا صدا می زد به سرعت به دور خود چرخیدم و به دنبال او گشتم اما کسی را ندیدم فکر کردم شاید خیالاتی شده ام. و لری – س، و لری می صدا در اطرافم منعکس می شد. لحش التماس آميز بود، اما من ترسیده بودم. اگر مرا می گرفت بر می گرداندم و مجبورم می کرد با آن مرد ازدواج کنم شاید مراکتک هم می زد. چیزی نمی شنیدم پدرم نزدیک تر می شد. حالا با جدیت و با سرعت هر چه تمام تر شروع به دویدن کردم با این که چندین ساعت زودتر از پدرم به راه افتاده بودم، او خود را به من رسانده بود. بعداً متوجه شدم از تعقیب جای پایم روی شن ها مرا پیدا کرده بود.
- انتشار : 04/05/1404
- به روز رسانی : 04/05/1404