دانلود رایگان رمان آسوی اثر صدای بی صدا
دانلود رمان آسوی از صدای بی صدا به صورت فایل PDF (پی دی اف) قابل اجرا در موبایل (اندروید و آیفون) و لپ تاب (pc) با لینک مستقیم بدون کات رایگان
برادر آسو آذرخش برشکست می شود، این آغاز مشکلات آسو با بدهی های داداشش می باشد، پدرش سکته میکند و ثروتشان را از دست می دهند و مجبور می شوند به پایین شهر نقل مکان کنند، آسو برای اینکه خرج خانه را بدهد ادامه تحصیل را رها می کند و به صورت خصوصی تدریش می دهد، که توسط دوستش پیشنهاد تدریس به دوقلو هایی می گیرد و زمانی که می خواهد برای شرکتی منشی شود، پدر …
رمان آسوی
تازه یادم افتاد گفته بود میخواهد با مامان در مورد برادرش صحبت کند و بیایند خواستگاری، هرچند علت فراموشی ام این بود که من جواب منفی خودم را به او گفتم فقط او بود که اصرار داشت و فکر میکرد اگر با مامان صحبت کنم نظرم تغییر خواهد کرد … ببخشید فراموش کردم … عزیزم شماره خونتون رو اگر بهم بدی برای ما هم راحت تره شاید خودت خجالت میکشی. تنها چیزی که آن وسط وجود نداشت حس خجالت بود
نه واقعا، آخه نظر من همونه، اما به احترام شما گفتم با مامان هم صحبت میکنم. با ناراحتی گفت: اما به نظر من خیلی زوج مناسبی میشین، خیلی به هم میاین. من شرایط این را نداشتم که بخواهم کسی را وارد زندگیم کنم. من هر ساعت زندگی در تلاش بودم برای پول درآوردن، حضور فردی در زندگیم مساوی بودن از دست دادن چند ساعت مفیدم…
دلیلی نداشت از وضعیت و شرایط زندگی ام چیزی بگویم … نه میدونید تو برنامه هام ازدواج نیست و خب همیشه بر اساس برنامه هایی که داشتم پیش رفتم این حس خوبی بهم میده. نمیدانم جمله هایی که برای خودم هیچ معنی و مفهومی نداشتند برای او چه معنایی میتوانست داشته باشد، اگر قرار بود با برنامه هایم پیش بروم الان اینجا و این نقطه حال و روز و زندگی من نبود…
باشه عزیزم نمیخوام با اصرار زیاد معذبت کنم.خوب بود، بخاطر درک و شعوری که همیشه خرج میکرد مورد تایید بود برایم، سری برایش تکان دادم و داخل رفتم. لباسهایم مناسب نبود، پچ پچ روزانه بچه ها را میشنیدم که داشتند کفش هایم را مسخره میکردند روزهای اول رنگ موهایم بود حالا کفشها. اما این ماه باید برای آسمان کفش میخریدم.
طفلک با همان کفش های قدیمی اش ماه اول مدرسه اش را شروع کرده بود و میدانستم چقدر معذب است و خجالت میکشد. بچه های روزگار امروز فرقی ندارد همسن خودم باشند یا کوچکتر ، طرز فکرها یکی است. بعد از مدرسه برای ناهار رفتم، گوشی ام را چک کردم آذرخش جوابی نفرستاده بود نفس بلندی کشیدم، در گروه دانشگاه، همکلاسی هایم در حال هماهنگی بودند،
جمعه همگی باهم بروند کوه، این جمعه دوتا کلاسداشتم، شاید بعد از مدتها تنوع خوبی محسوب میشد. نیاز داشتم بادی به کله ام بخورد. وقتی تایپ کردم من هم هستم، ایموجی های تعجب بود که پشت سر هم دریافت کردم، نسترن با چند ثانیه فاصله تماس گرفت … آسو جدی میای؟ خندیدم …
رمان خیلی زیاد قشنگی بودش و قلمشون عالییی
رمان زیبایی بود،به نویسنده عزیز بابت قلم روان و خلاقشون تبریک میگم… شاید بعضی از دوستان بگن زیادی کشش داده باشه🙄😅ولی این رمان مثل بعضی از رمانا نیس،اصولا رمان باید بالای ۱٠٠٠صفحه باشه!!!البته با محتوای مفید نه موضوعات آبکی و الکی… بنظر من نوشته های زیر ۵٠٠صفحه بیشتر داستان کوتاهه تا رمان
خیلی خیلییی رمان قشنگی بود و من همه رمانای این نویسنده که آپلود شده رو خوندم و قلمشون خیلی زیبا و تکرار نشدنیه
میتونم بپرسم اسم نویسنده کیه؟؟
رمان اسوی بسیار زیبا بود .واقعیت های جامعه دوست دارم اسم نویسنده محترمش رو بدونم قلمش مانا
نویسنده بسیار توانا، رمان جذاب و همینطور قلم گیرا
رمان زیبایی بود.و ژانر اجتماعی رو خوب بتصویر کشیده بود.
رمان عالی بود و خیلی لذت بردم