کتاب عطش مبارزه
عنوان | کتاب عطش مبارزه |
نویسنده | سوزان کالینز |
ژانر | فانتزی، علمی تخیلی، عاشقانه، ادبیات داستانی، ادبیات معاصر، ادبیات نوجوان |
تعداد صفحه | 427 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب عطش مبارزه (جلد اول) اثر سوزان کالینز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پانم، که آمریکای شمالی پساآخرالزمانی آن را شکل داده، کشوری است با یک منطقهی حکومتی ثروتمند و دوازده بخش فقر زده. در ابتدای تاریخ این کشور، شورشی به رهبری بخش سیزدهم علیه منطقهی حکومتی باعث ویرانیهای فراوان و البته شکل گیری رویدادی سالانه به نام «عطش مبارزه» شد. منطقهی حکومتی به منظور مجازات شورشیان و همچنین یادآوری قدرت و شکوه خود، تمام بخشها را مجبور به شرکت دادن یک پسر و یک دختر ۱۲ تا ۱۸ ساله از طریق یک سیستم قرعه کشی در این مسابقات کرد. این افراد که به نوعی «پیشکش» به حکومت هستند، به صورت سالانه انتخاب و مجبور میشوند تا سر حد مرگ با یکدیگر بجنگند و فقط یک نفر از این مسابقات جان سالم به در خواهد برد …
خلاصه کتاب عطش مبارزه
ميتوانستم بفهمم پیتا چه احساسي داشت. من هم نميتوانستم نگاه مردم کاپیتول را تحمل كنم. ولي مجبور کردن آنها براي رسيدگي به هايميچ ميتوانست يك جور كينه جويي باشد. بنابراین من به این فکر میکردم که چرا او اصرار داشت تنهايي به هایمیچ رسیدگی کند و ناگهان به فکرم رسید به این دلیل که اون مهربانه، همونطور که اونقدر مهربان بود که اون نونها رو به من بده. این ایده باعث شد کوتاه بیایم. پیتا ملارك مهربان براي من خيلي خطرناک تر از يك آدم بيعاطفه است. روش اشخاص مهربان این است که وارد دل من ميشوند و آنجا ریشه میدوانند نميتوانستم اجازه بدهم پیتا این کار را بکند. آن هم با توجه به جايي که ميرفتیم.
بنابراین تصمیمم را گرفتم، از این لحظه به بعد، باید تا جايي که ميتوانستم برخورد کمتری با پسر نانوا داشته باشم. وقتي به اتاقم رسیدم، قطار در حال توقف براي سوختگيري مجدد کنار سکو بود. سریع پنجره را باز کردم کردم و کلوچههايي را که پدر پیتا به من داده بود به بیرون از قطار پرتاب کردم و پنجره را با شدت بستم دیگر کافی بود. هر محبتی از آن دو نفر دیگر برایم کافی بود. متاسفانه پاکت کلوچهها با زمین برخورد کرد و روی خط آهن کنار قاصدکها پخش شد. فقط براي يك لحظه این صحنه را دیدم چون قطار داشت دوباره حرکت میکرد ولي همان هم كافي بود، كافي بود تا من را به یاد آن يکي قاصدک چند سال پیش در حیاط مدرسه بیندازد.
من تازه رویم را از صورت کبود شده ي پيتا ملارك برگردانده بودم که آن قاصدک را دیدم و فهمیدم که هنوز هم امیدی هست. آن را با دقت چیدم و با عجله به سمت خانه رفتم. يك ظرف برداشتم، دست پریم را گرفتم و به سمت میدو رفتم و بله، آن جا با گیاههاي طلايي تزیین شده بود. بعد از این که آنها را چیدیم تلاشمان را به فاصلهي يك مايل از حصار ادامه دادیم تا وقتی که ظرف را با قاصدکهاي تازه، ریشهها و گلها پر کردیم. آن شب ما خودمان را با سالاد قاصدک و باقیماندهی نان نانوايي سیر کردیم. پریم از من پرسید: دیگه چی؟ چه غذاي ديگهاي میتونیم پیدا کنیم؟ بهش قول دادم هر نوع چیزي، من فقط باید اونا رو به خاطر بیارم …
- انتشار : 21/08/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403