کتاب در انتظار گودو
عنوان | کتاب در انتظار گودو |
نویسنده | ساموئل بکت |
ژانر | نمايشنامه فلسفی |
تعداد صفحه | 163 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب در انتظار گودو اثر ساموئل بکت به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان از این قرار است که ولادیمیر و استراگون، هر دو آخرین روزهای زندگی خود را طی میکنند و انتظار فردی بهنام گودو را میکشند. آنها برای گذراندن این زمان، یک سفر عمیق به درون خود میروند تا هرچه دل تنگشان دارد را رو کنند، حتی در این بین دست به دامن ناسزا و فحش هم میشوند، که اتفاقا کار به دعوا و جرو بحث هم می کشد …
خلاصه کتاب در انتظار گودو
ولادیمیر: بیا از اینجا بریم. پوتزو: امیدوارم من باعث رفتن شما نشده باشم. کمی بیشتر صبر کنید، اصلاً پشیمان نمیشید. استراگون: (بوی صدقه را حس میکند) عجلهای نداریم. پوتزو: (پیپش را روشن میکند.) دومیش اصلاً شیرین نیست. (پیپ را از دهانش بر میدارد، آن را تماشا میکند.) منظورم مثل اولی است. (پیپ را در دهان می گذارد) ولی این هم دقیقاً مثل همان شیرین است ولاديمير: من رفتم. پوتزو : دیگر نمیتواند حضور من را تحمل کند. شاید من آدم فوق العادهای نباشم ولی کی اهمیت میدهد؟ به ولادیمیر) پیش از آنکه کار عجولانه ای بکنی دوباره فکر کن. فرض کن که همین حالا رفتید، در حالی که هنوز روز است. (آنها به آسمان نگاه میکنند.) خب. (از نگاه کردن به
آسمان دست میکشند.) آن وقت آن قضیه چطور میشود. پیپ را از دهانش بر میدارد آن را وارسی میکند. خاموش شد. (پیپ را دوباره روشن میکند) آن قضیه -(پک میزند) -آن قضیه- (پک میزند.) قضیه قرارتان با این گوده.. گودو .. یا گودین.. چی میشود.. به هرحال میدانید که منظورم کیست، همان که آینده شما دست اوست.. (سکوت).. لااقل آینده نزدیک شما؟ ولاديمير: این را از کجا میدانید؟ پوتزو: باز هم با من حرف زد! اگر اینطوری پیش برود، خیلی زود با هم صمیمی میشویم. استراگون: چرا او بارش را زمین نمیگذارد؟ پوتزو: خیلی خوشحال میشوم که با این آدم ملاقات کنم. هر چه آدمهای بیشتری را ببینم بیشتر خوشحال میشوم. آدم از دیدن کوچکترین آفریده خلقت
هم عاقلتر میشود و قدر نعمتهایش را بهتر میداند حتی شما… به هر یک از آن دو به نوبت نگاه میکند تا مشخص کند که منظورش هردوی آنهاست. حتی شما کسی چه می داند شاید به اندوخته من اضافه کرده باشید. استراگون: چرا او بارش را زمین نمیگذارد. ولاديمير: دارند از شما سؤال میکنند. پوتزو: (مشعوف) سؤال! کی؟ چی؟ یک لحظه پیش به من میگفتید قربان، آن هم با ترس و لرز، حالا از من سؤال میکنید اصلاً جالب نیست! ولاديمير: (به استراگون) فکر میکنم دارد گوش میکند. استراگون: (دور لاکی میچرخد) چی؟ ولاديمير: الان میتوانی ازش بپرسی حواسش هست. استراگون: ازش چی بپرسم؟ ولاديمير : چرا بارهاش را زمین نمیگذارد. استراگون: از کجا بدانم …
- انتشار : 20/06/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403