کتاب روزینیا، قایق من

عنوانکتاب روزینیا، قایق من
نویسندهخوزه مارودو واسکونسلوس
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه245
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود کتاب روزینیا، قایق من اثر خوزه مارودو واسکونسلوس به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

کتاب”روزینیا، قایق من”، روایت مردی است که زندگی شهری را رها کرده و به جنگل و رودخانه سفر می‌کند. او در این سفر با زنی بومی آشنا شده و با او ازدواج می‌کند. حاصل این ازدواج، فرزندی است که مجال زندگی نمی‌یابد و پدر را نا امیدتر از هر زمان دیگر به حال خود وامی‌گذارد زه، مرد سفر کرده این روایت، از یک سرخپوست قایقی می‌خرد و سیر خود را در رودخانه آغاز می‌کند. او حالا دیگر همدمی برای خود داشت. کسی که تنهاییش را به اندازه تمام آنچه هرگز نداشته بود پر می‌کرد؛ قایقش، روزینیا. می‌توانست ساعت‌ها با او در مورد تمام آنچه هرگز با کس سخن نگفته بود، صحبت کند؛ درباره تمام لحظاتی که در زندگی‌اش سکوت را انتخاب کرده بود چرا که مخاطبی همدل نیافته بود، سوال می‌پرسید و پاسخ می‌گرفت. روزینیا نیز تمام اتفاقات جنگل را که در سراسر عمرش شاهد آن بوده، برای زه باز می‌گفت و از مصاحبت با او لذت می‌برد اما دیری نمی‌پاید که با ورود پزشکی که از شهر آمده، دلخوشی بازیافته زه به خطر می‌افتد …

خلاصه کتاب روزینیا، قایق من

به زودی بعد از ظهر فرا می‌رسید. او برگشت و چیزی به خاطر آورد. اجاق قدیمی سنگی آن جا بود، از فرط پیری فرو می‌ریخت، از فرط سرما و به حال خود رها ماندن جان می‌سپرد. زه اوروکو دوباره به بیرون نگریست و چشم‌هایش روی نهال پیکی ثابت ماند. “درخت، درخت است.” نهال پیکی در عالم بی‌اعتنایی کامل زندگی گیاهی‌اش را می‌کرد و به زحمت شاخه‌هایش را در باد بعد از ظهر به تکان در می‌آورد. کجا بودند آن همه پرنده؟ دوستانش که می‌آمدند و از دست‌های او غذا می‌خوردند؟ سوت کشیدن کاری بی‌فایده بود. طنینی وجود نداشت. حافظه پرنده، دامنه‌ای ندارد. قطعاً آن‌ها از انتظار کشیدن خسته شده بودند و برای همیشه گریخته بودند و این طور بهتر هم بود، چون او

قصد نداشت در حصار پدرا بماند. و اگر حيوانات كوچك دوباره رفته رفته به او عادت می‌کردند. یک بار دیگر هم از درد جدایی رنج می‌بردند. بچه‌ها که فهمیده بودند او رفته است، ظاهرا با قلاب سنگ و فلاخن نزديك شده بودند. شاید هم با کمان. او وقتی آن جا بود هرگز اجازه نداده بود که از این وسایل در قبال پرنده‌های او استفاده کنند. شاید هم پرنده‌ها برای اطاعت از دستور اوروپیانگا رفته بودند! دست‌ها را به سر برد. اوروپیانگا، چه حماقتی اندیشیدن به چیزهایی که او در آن زمان به آن‌ها اعتقاد داشت بی‌فایده بود، زیرا دیگر هیچ چیز همان رنگ و بوی سابق را نداشت. رود نفرت انگیز بود. چشم انداز اندوهگین و زشت. قایق‌های ماهیگیری در آن جا در ساحل دیگر یکنواخت بودند.

آب‌ها هم زشت و هنوز از گل ولای آخرین باران‌‌ها آلوده بودند. خاموشی عظیم. همه این‌ها اندکی او را عصبانی می‌کرد. کجا رفته بود آرامش و گریزی که او در تمام مدت زندگی در آن جا یافته بود؟ دیگر هیچ. دست‌هایش بر اثر این سکوت و به خود وانهاده بودن سنگین شده بود. اینک زمان ناکامی و ناشادی بود. “درخت، درخت است.” دختر جوان حق داشت و او دیگر موفق نمی‌شد بر اثر این تصدیق لبخندی بزند. شاید در اعماق پنهان روحش هنوز امید به بازیافتن و کشف مجدد شادی گذشته‌اش را در راز این چشم انداز سوزان حفظ کرده بود.. با خود فکر می‌کرد که با نخستین قایق موتوری که از آن جا بگذرد در جهت مخالف آب به حرکت در خواهد آمد. به قصد کجا برود؟ عازم کجا شود؟ …

دانلود کتاب روزینیا، قایق من
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب روزینیا، قایق من
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها