کتاب سربازان خدا
عنوان | کتاب سربازان خدا |
نویسنده | یاشار کمال |
ژانر | داستان اجتماعی، داستانهای کوتاه |
تعداد صفحه | 305 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب سربازان خدا اثر یاشار کمال به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نویسنده در این کتاب دنیای تازه ای را خلق کرده است. هر چند توجه یاشار کمال به کودکان، و مصایب و مسائل آنها در اغلب آثارش به وضوح قابل پیگیری است، اما کتاب سربازان خدا اثری است که اساسا به این موضوع می پردازد. در این کتاب شاهد هشت داستان و در واقع هشت گزارش مستند هستیم که حاصل ساعتها گفتگوی نویسنده با کودکان کار و خیابان است، کودکانی که هر کدام به دلایلی خاص مجبور شده اند دور از خانه وکاشانه شان در کنج پارک ها و زیر پل ها و لابه لای صخرههای موج شکن مسکن کرده و برای گذران ساده ترین امور زندگی با دشوارترین مصایب مواجه شوند …
خلاصه کتاب سربازان خدا
مرکز پارک که ارتفاعش از همه جای اون پایینتره هم سر و صداش کمتر بود هم روشناییش جلوتر زیر یه بیدمجنون نوری خورد به چشمم که اول فکر کردم کرم شب تابه ولی دقیق که شدم دیدم بیشتر شبیه آتیش سیگاره تا کرم شب تاب برا این که هی قوت و ضعف میگرفت و سوسو میزد. صدای بلند و کشیده هواپیمایی که داشت مینشست تو فرودگاه یشیل کوی قطع که شد احساس کردم صدای پچ پچ میشنوم هنوز خیلی جلوتر نرفته بودم که دیدم بله، صدا صدای پچ پچه و نور نور سیگار… یه دو متری جلوتر رفته و گفتم: سلام. هفت هشت تا سایه بدقواره وول خوردن رو هم ولی هیچ صدایی ازشون بلند نشد برا همین دوباره و این بار کمی بلندتر گفتم: سلام. این بار همه شون
بلند شدن ولی بازم جوابی ندادن دیگه واضح میشد دیدشون. چند قدمی به سمتشون ورداشته و گفتم: سلام این وقت شب چیکار میکنین اینجا؟ یکی گفت: هیچی. پشت بندش یکی دیگه که صداش کلفت تر بود و خش دار تر انگار بخواد کری بخونه برام گفت: به تو چه؟ که با این که جسور و قوی به نظر میرسید ولی میشد ترس رو از تو چشماش به وضوح خوند. گفتم: هیچی داشتم رد میشدم آتیش سیگارتون رو دیدم و.. یکیشون که از همه قد کوتاه تر بود یه کم بهم نزدیک شد و گفت: من این رو میشناسم. -منو میشناسی؟ از کجا؟ -از همین جا، بیشتر شبها این جایی خودم چندبار دیدمت. -آره من بیشتر شبها این جا قدم میزنم تو چی؟ تو برا چی اینجایی؟ لبخند زد.
یا شاید هم من فکر کردم لبخند زد برا این که اون لحظه به چهره اون نگاه نمیکردم، یه کم من و من کردو گفت: اینجا خونه منه. من زیر همین درخته میخوابم هر شب، تو هم شب از جلو چشمای من رد میشی از همین جا. یه عصا هم دستته بعضی وقتا. یه شب تا صبح تعقیبت کردم. اما تو هیچ متوجه نشدی. -تعقیبم کردی؟ برا چی؟ -همین جوری اون شب هیچ کدوم بچه ها نبودن. گفتم شاید دو کلمه با هم اختلاط کنیم که تو هم… -پس چرا حرف نزدی باهام؟ -نمیدونم خجالت کشیدم شاید هم ترسیدم تو هم که یه جوری قدم میزنی که انگار یکی دنبالته تا لب شیر آب جلو نگهبانا دنبالت بودم. اونجا آب خوردی و رفتی کنار ساحل دست و صورتت رو شستی. بعد که دوباره برگشتی …
- انتشار : 17/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403