کتاب رویای آدم مضحک

عنوانکتاب رویای آدم مضحک
نویسندهفئودور داستایو فسکی
ژانرفلسفی
تعداد صفحه17
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک
کتاب رویای آدم مضحک

دانلود کتاب رویای آدم مضحک نوشته نویسنده فئودور داستایوفسکی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: رویای آدم مضحک

پدید آورنده: فئودور داستایو فسکی

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 17

معرفی کتاب رویای آدم مضحک

کتاب رویای آدم مضحک، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی فئودور داستایفسکی است که اولین بار در سال 1877 منتشر شد. داستان همنام با عنوان کتاب، با سرگردانی راوی در خیابان های سن پترزبورگ آغاز می شود. راوی به این فکر می کند که چطور همیشه «آدمی مضحک» بوده و همچنین، چطور اخیراً فهمیده است که دیگر هیچ چیز واقعاً برایش اهمیتی ندارد. همین افکار باعث می شوند که او به فکر خودکشی بیفتد. سپس مشخص می شود که او ماه ها قبل، تفنگی را به منظور شلیک به سر خود، خریده بوده است. با این وجود، ملاقاتی تصادفی با دختری جوان، باعث می شود که شخصیت اصلی داستان به سفری پا بگذارد که در طول آن، جوانه ای ظریف از عشق به جهان پیرامون و سایر انسان ها در قلب او شکوفا می شود.

خلاصه کتاب رویای آدم مضحک

و درست موقعی که داشتم به آسمون نگاه می کردم، یه دختر کوچولو آرنج منو گرفت. خیابون خالی بود و به ندرت کسی دیده می شد. کمی دورتر، یه راننده تاکسی تو تاکسیش خوابیده بود. یه بچه هشت ساله بود که به سرش لچک بسته بود و به غیر از یه لباس کوچیک که خیس بارون شده بود، هیچی تنش نبود، ولی من متوجه کفش های مندرس خیسش شدم و الآن به خاطر میارمشون. خیلی نظرمو جلب کرده بودن. اون یه دفعه آرنج منو گرفت و صدام کردم. گریه نمی کرد، ولی به طرزی غیرعادی کلماتی را فریاد می زد که نمی تونست درست اداشون کنه چون تمام بدنش می لرزید. از چیزی می ترسید و داد زد “مامان، مامان!” رومو ازش برگردوندم، هیچی نگفتم و رفتم؛ ولی اون دوید، به من آویزون شد و اون لحنی که تو بچه های ترسیده علامت ناامیدیه، تو صداش بود. من اون صدارو می شناسم. با این که درست صحبت نکرد، فهمیدم که مادرش داره می میره یا یه چیز تو همین مایه ها داره براشون اتفاق می افته و اون دویده که یکی رو خبر کنه، یه چیزی پیدا کنه که به مادرش کمک کنه. من باهاش نرفتم؛ برعکس انگیزه شدیدی داشتم که اونو از خودم برونم. اول بهش گفتم که بره پیش پلیس. ولی دستاشو به هم گره کرد، پشت سرم دوید و هق هق می کرد و نفس نفس می زد و دست از سرم بر نمی داشت.

اونوقت پاهامو به زمین کوبیدم و رو سرش داد زدم. التماس می کرد “آقا! آقا! …” ولی یهو ولم کرد و با کله تو خیابون دوید. یه عابر دیگه اونجا پیداش شده بود و اون دختر از طرف من پرواز کرد به طرف اون. رفتم بالا به اتاقم که تو طبقه پنجم بود. من یه اتاق تو یه آپارتمان دارم که توش مستأجرهای دیگه هم زندگی می کنن. اتاقم کوچیک و محقره، و یه پنجره زیرشیروونی به شکل نیمدایره داره. من یه مبل دارم که چرمش آمریکاییه، یه میز دارم که کتابام روشه، دو تا صندلی به اضافه یه صندلی دسته دار هم دارم که علیرغم قدیمی بودن، شکل از مد افتادش قشنگه. نشستم، شمعی روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن. تو اتاق بغلی، که اون طرف تیغه پارتیشن بود، یه تیمارستان واقعی وجود داشت. این دیوونه خونه از سه روز پیش شروع به کار کرده بود. یه سروان بازنشسته اون جا زندگی می کرد و یه دوجین ملاقات کننده داشت، آدم هایی که شهرت خوبی نداشتن و می نشستن ودکا می خوردن و با کارت های کهنه، استاس بازی می کردن.

شب قبلش دعواشون شده بود و باید بگم که دوتاشون برای مدت زیادی داشتن گیس و گیس گشی می کردن. خانم صاحبخانه می خواست اعتراض کنه، ولی مثل سگ از سروان می ترسید. تو اون طبقه فقط یه مستأجر دیگه زندگی می کرد، یه خانم سرهنگ ریزه میزه لاغر که یه زمانی گذرش به پترزبورگ افتاده بود و سه تا بچش مریض شده بودن و از اون موقع تا حالا اومده بود کرایه نشینی. هم خودش و هم بچه هاش تا حد مرگ از سروان می ترسیدن و تمام شب می لرزیدن و به خودشون می پیچیدن و بچه کوچیکتره از ترس دعوای آقایون دچار غش شد. این سروان، از جایی شنیدم که جلوی مردمو تو “نوسکی پروسپکت” می گیره و گدایی می کنه. دیگه تو خدمت نظام راهش نمی دن ولی عجیبه که (بهمین خاطر دارم اینو می گم) که کل این یه ماهی که سروان این جا بود، رفتارش اصلا منو آزار نداد. البته از اولش از برخورد با اون احتراز می کردم و اون هم از اولش حوصله منو نداشت. ولی من هیچ وقت برام مهم نبود که چقدر اوهنا اونور پارتیشن عربده می کشن یا چند نفرشون اون جا چتر انداختن. کل شب رو بیدار می شینم و اون قدر اوهنا رو فراموش می کنم که حتی صداشونم نمی شنوم.

تا صبح بیدار می مونم و این کار رو به مدت یه ساله که انجام می دم. کل شب رو روی صندلی دسته دارم بیدار می شینم و هیچ کاری نمی کنم. فقط روزا مطالعه می کنم. من می شینم – حتی فکر هم نمی کنم؛ یه جور فکرایی تو مغزم ول می چرخن و منم آزادشون می ذارم که هر جور دلشون خواست این ور اون ور برن. هر شب یه شمع کامل می سوزه. اون شب، ساکت روی میز نشستم، طپانچه رو برداشتم و گذاشتم جلوی خودم. وقتی این کارو کردم یادم میاد از خودم پرسیدم: “این جوریاس؟” و با اعتقاد راسخ جواب دادم: “این جوریاس دیگه.” یعنی اینکه باید به خودم شلیک می کردم. مطمئن بودم که اون شب باید به خودم شلیک کنم ولی نمی دونستم که قبلش چقدر باید پشت میز بشینم و صبر کنم. و شکی نیست که اگه به خاطر اون دختر کوچولو نبود، همون شب به خودم شلیک می کردم. دیدین با اینکه هیچ چیز برام مهم نبود، ولی چطور رنج می کشیدم. اگه کسی بهم می چسبید، اعصابمو خورد می کرد. از نظر روحی هم وضع به همین منوال بود: اگه موضوع سوزناکی پیش می اومد، درست مثل قدیما که چیزایی تو زندگی وجود داشت که برام مهم بود، احساس همدردی می کردم. اون روز غروب هم احساس همدردی بهم دست داد. مطمئنا من باید به یه بچه کمک می کردم. پس چرا به اون دختر کوچولو کمک نکردم؟

بخاطر فکری که اون لحظه به ذهنم رسید: وقتی داشت منو صدا می کرد و می کشید، ناگهان سوالی برام پیش اومد و نتونستم برای خودم تجزیه تحلیلش کنم. اون سوال، خیلی مزخرف بود ولی منو آزار می داد. من با این فکر که اگه قراره امشب دخل خودمو بیارم، پس چیزی تو زندگی نباید دیگه برام مهم باشه، آزرده شدم. چرا اینجوری بود که یهو هیچ درد غیرعادی ای احساس نکردم و خیلی راحت سرجای خودم ایستادم؟ درواقع من بهتر از این نمی تونم احساسات گذرای خودمو تو اون لحظه به شما انتقال بدم ولی این احساسات تو خونه، وقتی که پشت میز نشسته بودم هم ادامه داشتن و به قدری عصبانی بودم که مدتها بود سابقه نداشت. افکار، یکی بعد از دیگری میومدن و می رفتن. بوضوح دیدم تا موقعی که من هنوز آدم بودم و نه یه چیز پوچ، زنده بودم و می تونستم رنج بکشم، عصبانی بشم و از کارهام خجالت بکشم.

دیدگاه کاربران درباره کتاب رویای آدم مضحک
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها