رمان تنهایی لیلا
رمان تنهایی لیلا رمان تنهایی لیلا

رمان تنهایی لیلا

دانلود با لینک مستقیم 6 3
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان تنهایی لیلا
نویسنده
ساربان
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
210 صفحه
دسته بندی
اگر نویسنده یا مالک 'رمان تنهایی لیلا' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان تنهایی لیلا نوشته نویسنده ساربان pdf بدون سانسور

عنوان اثر: تنهایی لیلا

پدید آورنده: ساربان

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مهر 1404

شمارگان صفحات : 210

معرفی رمان تنهایی لیلا

زندگی دختری که توی جنگ کردستان پدر و مادرش رو از دست میده و دوبار،با تصمیم بقیه ازدواج میکنه و برای سومین بار عاشق پسر برادر شوهرش میشه....

خلاصه رمان تنهایی لیلا

حاجی لیوان نوشابه را کنار بشقابم گذاشت و لبخندی به آن اضافه کرد.
کاش این توجهاتش را برای وقت خلوت‌های دونفره می‌گذاشت!
پوزخندهای دردناک سالار را که می‌دیدم، دلم می‌خواست دهان باز کنم و بگویم: «من از خیر این ازدواج گذشتم، اصل پدرت را بزن زیر بغلت و ما را به خیر و شما را به سلامت! من خودم پاتک‌خورده‌ی این ازدواجم!»

به سختی، زیر نگاه پسر حاجی، چند لقمه خوردم. هنوز خیلی گرسنه بودم، ولی استرس نگاه‌های پسر حاجی دست و پام را بسته بود.
کاش می‌شد بشقابم را پر کنم از غذا و به اتاق بروم، دهانم را پر از غذا کنم و بی‌خیال از ریختن غذا روی لباسم یا رنگ گرفتن دور لب‌هایم، غذا بخورم!

«چرا نمی‌خوری لیلا جان؟»
— جانش را کشدار نمی‌گفت، بهتر نبود؟! —
«ممنون… سیر شدم.»
دروغ که حناق نبود… بود!
عصر وقت مناسبی بود برای شبیخون زدن به قابلمه‌های غذا…

وقتی سالار قاشق و چنگالش را توی بشقاب خالی گذاشت، نفسی راحت کشیدم از تمام شدن وعده‌ی غذایی که بیشتر شبیه امتحان ثلث سوم بود، که اصلش را نخوانده بودی. امتحانم را انگار با جمله‌ی پسر حاجی ردشده می‌دیدم!
«جالبه!»
سر بلند کردم تا موضوع جالب سالار را کشف کنم.
«اندامت نسبت به غذایی که می‌خوری خیلی تپل و توپره… استعداد چاقی داری!»

سالاری که حاجی با تحکم گفت، دیگر در حالم اثری نداشت.
«سالار!»
«جونم حاجی.»
نگاه حاجی یعنی: بیش از این ادامه نده، تا این دختر از خجالت آب نشده!
«منظوری نداشتم حاجی… سوال بود برام.»
«اضافه وزن یک خانم، فکر نمی‌کنم چیزی به معلوماتت اضافه کنه!»

«اضافه وزن»ی که حاجی گفت، هم متعجبم کرد و هم خجالت‌زده و ضربه‌ی حاجی از پسرش فنی‌تر بود!
— اضافه وزن رو خوب آوردی حاجی… —
و حاجی مظلوم نگاهم کرد که یعنی: منظوری نداشتم. و با لبخندم اطمینان دادم که چیزی نیست.
پدر و پسر گیر داده بودند امروز. به بهانه‌ی دل‌درد از جمعشان جدا شدم، اما هنوز صدای پرحرف حاجی را می‌شنیدم:
«خوشت میاد اینقدر خجالت بدی به این دختر؟ نمی‌بینی معذبه؟ کی می‌خوای بزرگ بشی؟»
«یه سوال بود دیگه حاجی… انقدر سخت نگیر.»

نگاهی به صورت دخترک غرق در خواب کردم. هنوز هم باورش برایم سخت بود! این کودک لپ‌گوشتی و خواستنی، دختر من بود و من مادرش بودم.
زندگی من روی دور تند افتاده بود. کسی بدون اطلاع از نابلدی من، مرا وسط رینگ بوکس گذاشته بود و من هر چند دقیقه مشتی می‌خوردم؛ هنوز گیج ضربه‌ی قبلی بودم که ضربه‌ی بعدی با قدرت بیشتری تکانم می‌داد.
آرامش دخترم ارث پدرش بود. علی هم همیشه آرام بود و من حسرت این اخلاقش را می‌خوردم.

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ