رمان تنهایی ماهتینار
عنوان | رمان تنهایی ماهتینار |
نویسنده | رهايش ( انجمن رمان نویسی رمان بوک) |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2229 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان تنهایی ماهتینار نوشته نویسنده رهايش pdf بدون سانسور
عنوان اثر: تنهایی ماهتینار
پدید آورنده: رهايش
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 2229
معرفی رمان تنهایی ماهتینار
تنهایی ماهتینار روایتگر زندگی یک خانواده پرچالشوحاشیهس که بیشتر داستانو ما از دید مهرجو میخونیم؛ شخصیت مرد داستان که وکیل دادگستریه و سرش تا حدودی برای دردسر درد میکنه.
تو این داستان با مهرجو همراه میشیم تا آشنا بشیم با چالشهای خانوادگیش، با گذشتهای که اتفاق افتاده و پیامدهاش تا زمان حال و آینده امتداد داره. گهگاهی هم گذری میزنیم به پروندهها و شغلش و درنهایت زندگی شخصیش.
خلاصه رمان تنهایی ماهتینار
دستها را کمی بالا برده بود و حینی که مردانه میرقصید، با لبخندی عمی ق به چشمان شاِد داماد نگاه میکرد. برادرش نبود، اما پسرعمو های هم سن و سال، زمان زیادی از کودکی و نوجوانی را با هم گذرانده بودند و خاطرات مشترک زیاد و صمیمیت خاصی داشتند .
کسی دست بر پشتش گذاشت. حین تکان خوردن، برگشت و نگاهی به عقب انداخت. جویا به سمتی اشاره کرد و زیر گوشش گفت: »مهمونات اومدن«. مهرجو مسیر انگشت او را دنبال کرد و چشمش به میزی افتاد. به سمت مهمانانش که میرفت، با دستمال
عرق پیشانیاش را پاک کرد. وقتی به میز نزدیک شد، رز و سی نا سرپا شدند. مهرجو با جفتشان دست داد، احوالپرسی کرد و حین خوشامدگویی به پیراهن ساتن مشکی رز نگاهی انداخت و تا ی ابرویش لحظه ای بالا رفت. »افتخار دادین تشریف آوردین، خانوم«.
رز با لبخند تشکر کرد و نگاه تحسین برانگیزی به سرتاپا ی مرد کت شلوار پو ِش کراواتی انداخت. سینا با لبخند گفت: »جون به این تیپ دیگه«! مهرجو با خنده نگاه به سمت او برد، دستی به بازویش کشید، آمد به میز اشاره کند و از آنها بخواهد بنشینند و چیزی بخورند و بنوشند، کسی صدا بالا برد: »مهرجو«! سر هرسه شان به سمت صدا چرخید. مهرداد برای پسرش دست تکان میداد تا نزدیکش شود. مهرجو رو به رز و سینا گفت: »بشینین، از خودتون پذیرایی کنین تا بیام من «. و با »ببخشید«ی از آنها فاصله گرفت. به مهرداد که رسید، گوش به سمت دهان او برد تا صدایش را از میان صدای بلند موسیقی بشنود. مرد دست بر پشت پسرش گذاشت و کمی به جلو خم شد. »بیا برو مامانتو جمع کن«!
چشمان مهرجو گرد شدند. تنه عقب کشید و خیره ی او شد. مهرداد دوباره دهان به گوشش چسباند وقتی مچ دست او را میچسبید. »این ریختی نیگا نکن! بجنب تا آبروریزی نشده«! مهرجو دستش را عقب کشید تا مچ خود را آزاد کند، اما مهرداد مقاومت و دوباره صدا بلند کرد: »بجنب، پسر«! مهرجو سر به تأسف تکان داد و وقتی مهرداد او را به سمتی کشید، بدون مقاومت راه افتاد. غرغر زیر لبیاش به گوش پدر نمیرسید، اما چهره ی ایستاده مقابل عروس شاکی اش از چشم داماِد رقصا دور نمانده بود .
مهرجو حین بالا رفتن از پله ها ی ساختمانی که در شمال باغ واقع شده بود پرسید: »چی شده؟« مهرداد دست بر پشت او گذاشت تا به راه رفتنش شتاب دهد. »هیچی بابا «!
اخم پسر عمیق تر شد. »واسه هیچی اینجوری به هولوولا افتادی؟«! مرد گوشه ی انگشت سبابه را زیر لب کشید. »مادرتو نمیشناسی؟ منتظر بهونهس دیگه«! ایوان عریض ساختمان را رد کرده و پا به سالن گذاشته بودند و صدای موسیقی بم و خفه شده بود وقتی مهرجو لب باز کرد چیزی بگوید، اما آنچه عمویش حین بیرون آمدن از سرویس بهداشتی و بستن
کمربندش گفت مانع شد. »مهرداد، بیا برو بگو بزن و برقصو قطع کنن، بریم واسه شام«. مهرداد دستی در هوا تکان داد، مچ دست پسرش را برای هدایتش چسبید و »باشه«ای سرسری پراند تا برادرش، داراب را از سر باز کند. از او که دور شدند، زیرلبی غر زد: »اینم فقط به فکر شکمه« مهرجو برگشت و به بیرون رفتن عمویش از سالن نگاهی انداخت. همان لحظه مهرداد ایستاد، او را هم نگه داشت و به دری اشاره کرد. »این جان«. »اینجان؟ کیا؟« »مامانت و یاران وفادارش«. مهرجو دستش را از بین انگشتان پدرش درآورد، کمی کراواتش را شل کرد و نفس پرصدایی کشید. »خداییش یه امشبو نمیتونستی آروم بگیری، زنه رو ناراحت نکنی؟«! »زنه چیه؟! زشت نیست؟! آدم به ننهش میگه زنه؟«! مهرداد به شوخی گفت و اخم مهرجو را پررنگتر کرد. مرد جوان تنه بهسمت در ورود ی سالن متما یل کرد تا مسیر آمده را برگردد. »به من هیچ ربطی نداره چی«…
و وقتی مهرداد بازویش را چسبید و میان حرفش پرید و گفت: »وایسا ببینم! کجا؟!«، او ایستاد، با اخم به سمت پدرش چرخید و حین عقب کشیدن دستش سعی کرد صدایش را پا یین نگه دارد. »اآلن وقت شوخیه؟«! »اینکه میگم زنه لفظ زشتیه کجاش شوخیه؟« مهرجو تمایلی به ادامه ی بحث نداشت. حتی دلش نمیخواست آن لحظه در آن نقطه ایستاده و درگیر بحثها ی همیشگی پدر و مادرش باشد. ترجیح میداد به محوطه ی باز برگردد، رودرروی پسرعمویش با یستد، دستها را از هم باز کند، برقصد و در جشن شادی یکی از بهترین رفقا یش حل شود. »بزن دیگه«! »چیو؟« »در رو! در بزن، برو تو، بکشش بیرون از اون پا یگاه اغتشاش، نذار بیشتر از این تحریکش کنن«. »اینا که حتی صداشون بیرون نمیآد. از چه آبروریزی ای حرف میزد«… جملهاش به پا یان نرسیده، در اتاق باز شد و منیره برافروخته، با چشمانی ملتهب و خیس، مانتوپوشیده، شالبرسرگذاشته و کیف بهدست میان چهارچوب ایستاد و از دیدن مهرجو متعجب شد. ایستادن مهرداد با گردنی کج و ژستی پشیمان پشت در اتاق برایش عادی بود، برای همین حتی نگا هی بهطرف او نینداخت، اما انتظار نداشت مرد برای نگه داشتن او در جشن عروسی برادرزاده اش دست به دامن پسر بزرگش
شود .
»باز چی شده؟« مهرجو پرسید و تا منیره خواست حرفی بزند، او سؤالش را طور دیگری پرسید: »باز چی کار کرده این آقامهرداد؟« پشت سر منیره و درون اتاق، خالهمرضیه و سه دخترش ایستاده بودند. ابروها ی منیره درهم گره خورده بودند وقتی سعی کرد از بین پدر و پسر راهی برای عبور پی دا کند. »از مهردادجونت بپرس«! مهرجو تنه عقب کشید تا مادر عصبانی اش بتواند قدمی بردارد، اما با او همراه شد. »از شما دارم میپرسم«. منیره که با پاشنهها ی بلندش در راه رفتن تعادل نداشت و به سختی قدم برمیداشت غرید: »ول کن، مهرجو«!
مهرجو نگاهی به لشکر ایستاده عقب جبهه انداخت. مهرداد دو دستش را بر سر گذاشته بود و مستأصل نگاهشان میکرد. خاله و دخترها هم حالا از اتاق بیرون آمده بودند. نگاه از آنها گرفت و خواست مانع از بیرون رفتن مادرش شود، پا ی زن پیش از اینکه پسر دستش را بگیرد پیچ خورد و نزدیک بود به زمین بیفتد. مهرجو بازوی او را چسبید و نگهش داشت. »بپا «. منیره بهسختی تعادلش را حفظ کرد و وقتی صاف ایستاد، به عقب برگشت و انگشت اشاره به سمت شوهر مغضوبش گرفت. »پشیمونت میکنم«!
میتوانید بدون محدودیت این محصول را دانلود نمایید
- انتشار : 20/05/1404
- به روز رسانی : 20/05/1404