رمان اگر فردایی باشد
عنوان | رمان اگر فردایی باشد |
نویسنده | اقلیما |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 585 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان اگر فردایی باشد اثر اقلیما به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رها، دختری که از سوی شوهرخواهرش مورد آزار قرار میگیرد و خود را مقصر این اتفاق میداند. او سکوت میکند، چون باور دارد افشای این راز، خانوادهاش را از هم میپاشد. برای فرار از این کابوس، شهرش را ترک میکند، اما در مسیر جدید زندگی، درگیر عشقی یکطرفه میشود. این داستان، روایت رهایی است؛ رهایی که باید دید آیا میتواند خود را نجات دهد و سکوتش را بشکند یا در نهایت در این باتلاق فرو میرود …
خلاصه رمان اگر فردایی باشد
با صدای پسری که چندین بار سعید را صدا زد چشم چرخاندم و کنجکاو به او خیره شدم. با هول و ولا به سمت لطفی رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. لطفی کمی با تعجب به او نگریست و سپس به طرف خانه باغ پا تند کرد و پسرک هم به سمت دیگری رفت. شانهام بالا انداختم و گوشیام را به دست گرفتم. چشم چرخاندم تا سرویس بهداشتی را پیدا کنم کمی از دامنم را بالا گرفتم و به همان سمت حرکت کردم. در دستشویی را قفل کردم و در آینه به خودم خیره شدم. -حیف زمانی که گذاشتم برای این آرایش. دستم را خیس کردم و کمی روی لبهایم را نم دار کردم. با شنیدن هیاهویی که از بیرون به گوش میرسید گوشیام را در دست فشردم و کمی لای در را باز کردم. -گاوم
زایید که. مامورانی که لباسهای سبز بر تن داشتند یکی یکی بچهها را به سمت خروجی باغ میبردند. هراسان در را بستم و به آن تکیه دادم. گوشهی ناخنم را در دست گرفتم و گوشم را به در چسباندم. جز صداهای نامفهوم چیز دیگری به گوش نمیرسید. گوشهی لبم را به دندان گرفتم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفتم. نفسهایم سنگین شد، علت بهم ریختگی جو را نمیدانستم و اگر گیر میافتادم معلوم نبود چه شود. آب دهانم را قورت دادم و مجدد از لای در به بیرون نگاه کردم. خلوت به نظر میآمد. دو بار در را تا وسط باز کردم اما هربار با ترس آن را بستم. اگر نمیرفتم معلوم نبود تا کی باید در دستشویی میماندم و اگر میرفتم ممکن بود کسی مرا ببیند. پنج دقیقهی دیگر
منتظر ماندم و زمانی که دیگر کسی را ندیدم از سرویس خارج شدم. هراسان چپ و راست را از نظر گذراندم. احتمال میدادم هنوز هم جلوی ورودی باشند پس نمیتوانستم از آن سمت خارج شوم. راهم را کج کردم و با امید پیدا کردن خروجی دیگری به سمت درختهای پشت محوطه حرکت کردم. -حبيب… حبیب بیا اینجا… چند نفر موندن هنوز. با چشمهای گشاد شده پا تند کردم و در همان حال خم شدم و کفشهایم را در آوردم. -فرار نکن. کفشهایم را در دستم فشار دادم و همان بر روی پاشنهی پای میدویدم که با کشیده شدن دستم جیغی کشیدم و به طرفی کشیده شدم. شخصی از پشت دستش را روی دهانم فشرد و هر دویمان را پشت درخت پهناوری پنهان کرد …
- انتشار : 09/01/1404
- به روز رسانی : 09/01/1404