دانلود رایگان رمان آماج اثر نرگس صانعی
دانلود رمان آماج اثر نرگس صانعی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
یغما زنی در آستانه سی سالگی است که بیشتر عمرش را با مشکلات روحی ناشی از درگیری با پدرش گذرانده، حالا زندگی اش در یک مسیر پر پیچ خم معلق است و به دنبال راه چاره ای برای گرفتن حضانت دخترش میباشد! در این میان، عصیان و فریاد از میان احساسات خفته درونش سر برون میآورد و او را مجبور به حق خواهی میکند، و این مهم به ثمر نمیرسد مگر با حمایت کسی که با وجود دانستن مشکلات و گذشته اش او را تنها نمیگذارد و …
خلاصه رمان آماج
مادر، چه تقدس عجیبی درون اسمش نهفته یک حس بکر و پر طراوت، یک نبض عاشقانه احساس که با کبودی چشمانش منافات دارد. و چقدر درد دارد این چشمان فیروزه ای میان قرمزی رو به بنفش پلک هایش یک طیف رنگی بی ربط به هم. یخ را گوشه پیشانی اش گذاشتم و به پدر نگاه کردم که سرش را زیر شیر آبی برده بود و میخواست خنک شود. از چه چیز؟ کدام ناخوشی؟ کیفش کوک و دندش نرم… دوتا دو تا به تاراج میبرد. و سهم مادر من از اوی نداشته تنها مشت و لگدی است که هر بار رسوب میکند در گوشه ای از قلبم. مثل کتری چند ماه مانده که املاح آب درونش رسوب کرده.
هیچ کس نیست که دستی به سر و رویش بکشد. نفرت در چشمانم شعله کشید وقتی گفت: یه چایی بریز باید زود برم. و دست هایش را با حوله خشک کرد. او کسی نبود بگوید که اصلا چرا میآیی؟ میدانست که من گستاخم میدانست که یغما، حتی اگر بمیرد باز هم یغما میماند. من هم دختر او بودم نزاع با او را به اندازه تمام رویاهای از دست رفته ام طلب داشتم. دندان فشردم و پر انزجار گفتم: کاش بمیری! به آنی سرش به سمتم برگشت، چشم هایش خودم بود. خودم را میدیدم بدون هیچ تغییری. کاش این ژن نبود تا میریختم بیرون هر چه از او دارم. -چی گفتی؟
مادر پرترس دست روی دستم گذاشت و با زبان نداشته اش التماس کرد. اما من دیگر رسیده بود به گلویم، رسیده بود به آنجایی که نباید. هفده سال هفده سال مثل یک برده زندگی کردن از من نلسون ماندلا ساخته بود دستم را از دست مادر کشیدم و بلندتر گفتم: کاش بمیری کاش بمیری راحتمون کنی. به همان خدایی که در این لحظه شاهد ما بود، قسم میخورم. قسم میخورم ثانیه ای برق اشک درون چشمش دیدیم. اما دیگر هیچ وقت این پدیده تکرار نشد. به سمتم هجوم آوردو من تنها توانستم، دستم را مقابل صورتم بگیرم و خنده برلب زنم تا کس نداند راز من …