رمان بازی

عنوانرمان بازی
نویسندهنگار قاف
ژانرعاشقانه، درام
تعداد صفحه2742
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان بازی اثر نگار قاف به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

ایلای با خانواده‌ی خود، در برجی بالای شهر در خانه‌ی سرایداری زندگی می‌کنند، مادرش برای کمک به خانم‌های واحدها می‌رود و پدرش سرایدار است، در این حین رابطه‌ی ایلای و کیاشا ایزدی پسر یکی از مالکان آن مجتمع، شرایط زندگی ایلای را دستخوش تغییراتی می‌کند که …

خلاصه رمان بازی

روزها عجیب شده بودن.. ناخوداگاه از مامان خجالت می‌کشیدم، چشم تو چشم آيدين نمي‌شدم و خودمو سواي همه‌ي دختراي مدرسه حس می‌کردم. تنم همون تن بود و روحیاتم همون روحيات… اما فرق کرده بودم. روزی مرجان به گوشه‌اي کشيدتم و گفت: از این ور و اون ور حرفاي دخترا رو شنیدم. دلم برات مي‌سوزه. گند نزن به زندگیت ايلاي. اوني که دوستت داشته باشه تا آخرش بات میمونه. اما بی‌اهمیت از کنارش گذر کردم. من فرق داشتم. من با تک به تک بچه‌های این مدرسه و اون مدرسه و مدرسه‌های دیگه فرق داشتم. من خانوم کیا بودم… ناخوداگاه پاهام با قدرت بيشتري قدم بر می‌داشت، سرم بالاتر رفته بود و

سینه‌ام پرتر… حس یه تکیه گاه امن داشتم، کسی که هرگز از بابا نگرفتم. یه پشت امن، یه تضمین، گارانتی! کیا گارانتي زندگي من بود. دیگه روال هر بار شده بود. استاد پیچوندن شده بودم. هر بار که خانواده‌اش به سفر می‌رفتن تند تند می‌رفتم بالا، خانوم‌تر می‌شدم و باز میومدم پایین… چقدر این پایین اومدن، بعد بالا رفتن سخت بود.. کیا این روزها از سفر دوبي‌اي که قرار بود چند ماه آینده بره حرف می‌زد اولین سفر خارجي دوستانه‌اش. بدون خانواده! البته که باید برای رسیدگی به یه سری از کارهای پدرش هم می‌رفت، ولی خوشحال بود. قول كلي سوغاتی ریز و درشت رو بهم داده بود و من هر روز كمي بيشتر اوج می‌گرفتم. به ساعت

نگاه کردم. کیا گفته بود ۷ بالا باشم و حالا ۷:۱۰ دقیقه بود. خوب بود. پیامی براش نوشتم: دارم میام، در رو باز بذار. پیام اما نرفت، سند نشد. آنتن ملعون پارکینگ رو به فحش گرفتم. خونه رو شناسایی کرده بودم. کنج دیوار رو به روی آنتن دهي خوبي داشت اما الان بابا دراز به دراز همون جا خوابیده بود و شانسي براي اونجا نشستن نبود. ۱۰ دقیقه هم گذشته بود لابد خودش می‌فهمید که الانا می‌رم. حاضر و آماده پله‌ها رو بالا رفتم. مثل همیشه کفش‌هام توی دست‌هام بود تا سر و صدایی نکنم و واحدهای دیگه خبر دار نشن‌ آروم در زدم و در رو… خانوم ايزدي باز کرد! به آني تنم منقبض شد، سرد شد، کمرم عرق کرد و فکم انگار مثل سنگ شد .‌‌..

دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان بازی
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها