رمان اکیپ ارازل

دانلود رمان اکیپ ارازل اثر مبینا شفیعی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

همه چیز در یک آن به پایان رسید زندگی یک انسان یک جوان با کلی ارزو؛ نابود شدن امید خانواده‌ ای، مدیون شدن پسری جلوی چشم همه، نوعی خیانت در امانت، امانتی گران بها، خیانتی جبران ناپذیر؛ دیده ای تار، دستانی خونی، اینده ای بدون…؛ اصلا اینده قرار است چه اتفاقی بیوفتد …؟!

خلاصه رمان اکیپ ارازل

“ماهان” داشتم دیوونه می‌شدم اخه چرا رسم اینجا رو به رها نگفتم که اینطوری سرگردون نشه سرم پایین بود در برابر نگاه پرسشگرش اخه این چه بازی مزخرفیه برای چی قهوه قجری که برای دویست سال پیش بوده باید لیاقت طرف مقابل رو مشخص کنه چرا باید بقیه برای ترسوندش لباس عزا بپوشن اصلا این انصافه! عادلانست؟! نه معلوم که نه، طرح این بازی اصلاً با وجود عقل نبوده… نبوده. هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم به غیر از اینکه از راه دور به رها آرامش بدم ولی فکر نمی‌کردم بعد کلمه‌ی اروم باش من انقدر گستاخ جواب سرخ چهره رو بده، داشتم کلافه می‌شدم.

هر قدم رها به سمت اون سکو من رو یاد دختر جسور دوماه پیش می‌نداخت؛ یلدا وقتی یلدا، اون قهوه‌ی لعنتی رو خورد هیچ کاری نتونستم بکنم مثل همین حالا یلدا قهوه رو خورد به دقیقه نکشید که جلوی چشم همه روی زمین افتاد و اخر کارش رسید به خاک شدن توی خرابه ای که حیوانات هم به اونجا سر نمی‌زنن چه برسه به ادم. نمی‌تونستم به رها نگاه کنم چون با دیدنش تصویر یلدا جلوی چشمم میومد، همه جا سکوت بود سکوتی که شکسته نمی‌شد دوباره سرم رو زیر انداختم و به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه تا ده مونده بود، انگار ساعت کش میومد.

کلافه بودم و حواسم به هیچ چیز نبود که یه لحظه کردم کسی بازومو گرفت بدون اینکه به طرف نگاه کنم فهمیدم نگار؛ نگار اروم کنار گوشم گفت: اروم باش هیچ اتفاقی نمیوفته. اون قصد داشت ارومم کنه اما اگر هم داشتم امیدی پیدا می‌کردم با داد سرخ چهره از دستش دادم دیگه نمی‌تونستم وایسمو ساعت بزرگ پشت سر رها رو تماشا کنم. حالا که نباید ساعت به ده می‌رسید تند تر حرکت می‌کرد. دست نگار رو از خودم جدا کردم و از سالن خارج شدم درست پشت در وایساده بودم حالم داشت از این سکوت بهم می‌خورد دیگه به ساعت نگاه نمی‌کردم اما …