رمان عشق مخفی
عنوان | رمان عشق مخفی |
نویسنده | فرشته موسوی و مریم نصرت آبادی |
ژانر | پلیسی، عاشقانه |
تعداد صفحه | 1043 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان عشق مخفی اثر فرشته موسوی و مریم نصرت آبادی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با لینک مستقیم
دختری از تبارِ پاکی، اما جسور؛ پسری سخت دل، اما با مرام! در گره خوردهترین پیچ و خمهای یک ماجرای پلیسی، تقدیر آنها را رو به روی هم قرار میدهد، پسر، ایلیا نام دارد؛ مأموری که برای انجام یکی از حساسترین مأموریتهایش، مجبور است در نقش رانندهی یک خلافکار ظاهر شود که آن خلافکار، دختریست بهنام ادرینا …
خلاصه رمان عشق مخفی
از کلاس برگشتم تو حیاط دانشگاه بودم و با ارمان حرف میزدم. صدای بوق شنیدم کولهمو رو شونم جابجا کردم و سرمو بلند کردم غول بیابونی بود هع فک میکردم نمیاد. از ارمان یه خداحافظی صمیمیانه کردم و به سمت ماشین رفتم. درو بستم. ایلیا با اخم: پسره کی بود؟ -ب تو چه؟ ایلیا: ببین حوصله کل کل باهاتو ندارم بگو تا جور دیگهای از دهنت حرف نکشیدم. -اوه اوه خدایا چقد ترسیدم برو عاموووو من به بابامم جواب پس نمیدم. ایلیا: به اینکه تربیت نداری فک میکنی اینجا چال میدونه این شکلی حرف میزنی شکی نیست هع برو بابا حوصلتو ندارم. ایلیا: بهم نگو بابا در قبال عقل کم و بیتربیتیت احساس مسولیت میکنم. -مثل اینکه یادت رفته من کیم؟ هان؟ تو
فقط یه راننده بدبختی بدبخت میفهمی؟ حق این شکلی زر زدن و به هیچ وجه نداری؟ اکی شدی؟ ایلیا با پوزخند قیافه مرموز: هع میتونی این شکلی فکر کنی. -منظور؟ ایلیا: … حرفی نزد بیشعورررر سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم شروع کردم مثلا با ناخونام ور رفتن. مامان خدا بیامرزم میگفت: ببین لپ گلی، من که میدونم وقتی با ناخونات ور میری عصبی حالا بگو کی عصبی کرده لپ گلی منوووو؟ هیییی مامانی… با فکر به مامانم اشک تو چشمام حلقه بست!! فک کنم ایلیا از تو اینه دیدم و با پوزخند گفت، ایلیا: کوچولو گریه نکن به بابات نمیگم. اب روغن قاطی کردم من تو فکر چی بودم این چی میگفت. با داد گفتم: ببین ایلیا خان خفهههههههه شوووو میفهمی خفههههه
شوووو بزن کنار. ایلیا: اینجا نمیشه. -بهت گفتم بزن کنار. زد رو ترمز بیتوجه به اینکه کجاییم و نباید پیاده شم پایین رفتم. بغل جاده نشستم و شروع کردم گریه کردن هر ماشینی که رد میشد بوق میزد و نگاه میکرد. انگار هیچی نمیدیدم بیتوجه بودم خیلی بیتوجه. احساس کردم یکی کنارم نشست حوصله نداشتم سرمو بلند کنم.. ایلیا: دختر تو مشکلت چیه؟ تو نمیدونی بدبختی یعنی چی؟ سرمو بلند کردم و چونمو روی ساق دستای در هم قلاب شدم گزاشتم. نمیدونم چرا؟ اما دلم میخواست به یکی حرفامو بگم. با صدایی که از گریه خش دار بود گفتم: تو چی میدونی از من؟ از زندگی من؟ از غصههام؟ که اینارو میگی؟ ایلیا: من چیزی نمیدونم اما ظاهر قضیه اینو نشون میده …
- انتشار : 02/02/1404
- به روز رسانی : 10/04/1404