رمان گاهی باید رفت
عنوان | رمان گاهی باید رفت |
نویسنده | دل افروز |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 732 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان گاهی باید رفت اثر دل افروز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری به نام فاخته با یک ازدواج سنتی قدم به زندگی نیما میگذارد غافل از اینکه پسر دور از اطلاع خانواده زنی در محرمیت خود دارد، حالا زندگی برای این دو و بخصوص فاخته چگونه خواهد گذشت …
خلاصه رمان گاهی باید رفت
با حالتی پکر در اتاق را باز کرد فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است. از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس میکرد فکش درد میکند. سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد. -علیک سلام مرسی خوبم تو چطوری. فرهود فقط پوز خند زد. -مرگ، چته قیافه میگیری برای من. فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد. بیشتر عصبانی شد. -خب چه مرگته فرهود. دستی به ته ریش در آمدهاش کشید و نگاهش کرد: حالا که ازدواج و قبول نکردی… سفارشها چی میشه. نیما دستانش را به کمرش زد و به چشمان آبی فرهود خیره ماند. -همون کاری که قبلا میکردیم. فرهود پوزخند زد و چند برگه روی
میز انداخت. با ابرو اشاره کرد تا نگاهشان کند. نیما هم جلوی میز رفت و بر گهها را برداشت. -سه تا چک امروز ته برگشت خورده… یعنی کلا حسابت مسدود شده. طعم شکست تلخ است اما هیچ شکستی به سختی و تلخی شکست نیما در برابر خواست پدر نمیرسید. فقط چند روز مقاومت کرد اما بسته شدن حسابهایش ورق را برگرداند. از طرف پدر کاملا ضربه فنی شد. آنقدر از خودش خشمگین بود که حد و حساب نداشت. بیشتر متاسف بود که با ادعای کار و استقلال مالی مثلا شدیدا وابسته مالی پدرش بود. تمام حسابهایش را بست؛ به همین راحتی و از امروز که بله بگوید دوباره همه چیز روال سابق خودش را دارد. دائم به اینها فکر میکرد و با عصبانیت پاهایش را
تکان میداد. یک پیراهن سفید و با شلوار جین تن کرده بود و با لجبازی تمام با اینکه هر روز دوش میگرفت و به خودش حسابی میرسید امروز برعکس بیحوصله بیرون آمده بود. با عصبانیت به صورت پدر نگاه میکرد و بر شانس بدش لعنت میفرستاد. النکاح سنتی محضر دار که بلند شد استرس و عصبانیتش هم بیشتر شد… اصلا امروز گوشهایش نمیشنید…. صدای بله دختر کنارش که بلند شد دوباره به خودش آمد… حالا نوبت بله او بود و بعد اسم زنی که وارد شناسنامهاش میشد. با حرص بله را گفت و بلند شد. نه انگشتری در کار بود نه، انگشت در عسلی و نه پیشانی بوسیدنی فقط تند تند دفتر را امضا کرد. مادر پیش آمد تا پسرش را ببوسد اما نیما کنار کشید …
- انتشار : 04/12/1403
- به روز رسانی : 05/12/1403