رمان غم جاودان
عنوان | رمان غم جاودان |
نویسنده | مرضیه اسماعیلی |
ژانر | عاشقانه، درام |
تعداد صفحه | 864 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان غم جاودان اثر مرضیه اسماعیلی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قصه روزهای زندگی دانیال، پسر جوانی که دردها و رنجهای اجتماع را از پشت لنز دوربین عکاسیاش شکار میکند، غافل از اینکه تمام آلام زندگی خودش بیهیچ کم و کاستی پیش روی چشمهایش آشکار میشود و او را به گذشته دوری پرتاب میکند که غم به روی غمهایش کوه میشود و از او یک انسان دیگر میسازد.
خلاصه رمان غم جاودان
گنجشکها همنوا با هم آواز زیبای زندگی رو سر میدادن. تو خونه بزرگ و باصفای آقا رحمان همه چیز در آرامش مطلق بود، از میون گلهای شاهپسند و محمدی تو باغچه که گذر میکردی میرسید به یه ساختمان دو طبقه قدیمی که قدیمی اما باصفا، در ورودی رو باز میکردی نشیمن بزرگ و شیکی رو میدیدی که یه طرفش سنتی بود و طرف دیگه اش مد روز سه تا اتاق خواب کنار هم، یه گلخونه با تمام گلهای باصفاش و یه اشپزخونه با یه مادر به مادر با یه میز خوشمزه صبحانه؛ صدای قلقل سماور که به گوشش خورد، سه پیمانه چای تو قوری گل قرمزش ریخت و اونو زیر شیر سماور گذاشت. ساعت شماته دار تو پذیرایی به صدا دراومد درست شش و نیم بود، رادیوی کوچک کنار یخچال رو روشن کرد.
صدای گوینده از رو همون موج همیشگی شاداب و پر انرژی پیچید تو گوشش. سلام شنونده ،عزیز سلام به تویی که از همه سحرخیزتری تویی که زن یا مرد هستی. تویی که یا تو آشپزخونه مشغول صبحونه درست کردنی یا در مغازهت رو زودتر از همه باز کردی، پس یه یاعلی بگو و کارت شروع کن امروزم یه روز تازه است. لبخندی نشوند رو لباش و زیرلبی گفت یا علی و بعد مقابل در اتاق اول ایستاد، عکس بهترازوی عدالت نشون دهنده شغل پسر ارشدش بود در اتاق رو به آرامی باز کرد و سرک کشید تو، با دیدن اتاق آشفته و میز شلوغ کنار کتابخانه آهی از ته دل کشید و زیرلب با خودش گفت: طفلک- .بچهم نگاهش رو به سمت تختخواب ،کشید جوون خوشقد و بالا و مهربونش میون پتوی زرشکی رنگ گلبافت بهخواب عمیقی فرو رفته بود.
دستش رو به لولای در گرفت و آروم صداش زد: -يوسفم… آقا يوسف… جوون تو جاش غلتی زد و چشماش رو تا نیمه باز کرد مادر دوباره صداش زد: یوسفجان ساعت داره ۷ میشه ،مادر، الانه که موکلها دم دفترت صف بکشنها .. پاشو پاشو آقا پسر. جوون نیمه کامل پتو رو از روش کنا زد و با خنده گفت: مگه نونوایی. مادر با خنده از اتاق اون بیرون زد و دیگه چیزی نگفت. روبروی اتاق دوم ایستاد و به عکس روی در خیره شد عکس کالبد به آدمیزاد نشون دهنده شغل پسر دومش بود خیلی زود در اتاق رو باز کرد و آروم نگاهش رو به سمت تخت کشید، کتابی با نام آسیب شناسی روی صورت پسرش وا رفته بود آروم به طرفش خیز برداشت، کتاب رو بلند کرد، جوون با هراس و چشماش رو باز کرد مادر به ارومی موهای اونو نوازش کرد و گفت: یونسم ترسیدی! پسر جوان نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت نه.
- انتشار : 19/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403