رمان قاصدک های سپید
عنوان | رمان قاصدک های سپید |
نویسنده | حمیده منتظری |
ژانر | طنز، عاشقانه |
تعداد صفحه | 592 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان قاصدکهای سفید اثر حمیده منتظری با فرمت PDF، ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان – قابل اجرا در اندروید و آیفون
رستا، دختری بازیگوش و بیمسئولیت است که به پشتوانهی وضع مالی پدرش، فقط دنبال سرگرمی و شیطنتهای خودش است. در یکی از همین شیطنتها، هم جان خودش را به خطر میاندازد و هم رابطهی تازه شکلگرفتهی دوستش سایه با رضا را به هم میزند. پدرش تصمیم میگیرد که او را تنبیه کند و…
خلاصهی رمان قاصدکهای سفید
صابر خندهاش گرفته بود. “حالا میمردم حرف دستشویی را نمیزدم!” صابر هم انگار منتظر کارگر مجانی بود و پیشنهاد من را قبول کرد. “خب دیگه، همه چیز حل شد رستا خانم هم به من کمک میکنه. شما دیگه مشکلی نداری؟” نرگس خوشحال بود، ولی گفت: “فقط اونجا باید یه کاری پیدا کنم.” صابر پرید وسط حرفش: “خواهر من، من تازه باید به شما حقوقی بدم که دارید از باغ و خونهی من نگهداری میکنید!” “این چه حرفیه؟ بیشتر از این شرمندهام نکنید!”
من دیگر از گرسنگی جانی در بدنم نمانده بود و مثل بچهها غر زنان گفتم: “ای بابا، فعلاً بیخیال! بیایید بریم ناهار بخوریم. من و این بچهها از گرسنگی تلف شدیم. بعد میریم وسایل نرگس جون رو جمع میکنیم، میبریم خونه باغ. اونجا خودتون بعداً به توافق برسید.” محمد کار داشت و برای ناهار با ما نیامد. بیرون کلانتری، موبایلم را تحویل گرفتم. بیست تماس از دست رفته داشتم؛ یکی از طرف مامان، یکی بابا، و دو تا از رسام و رضا، و بقیه از طرف سهراب بود. چند تا هم پیام فرستاده و ابراز نگرانی و دلتنگی کرده بود. به همه میشد بعداً تلفن کنم، اما باید به سهراب زنگ میزدم.
سوار ماشین صابر شدیم. در این محله جای مناسبی برای غذا خوردن نبود. صابر بالاخره بعد از نیم ساعت رانندگی، یک رستوران مناسب پیدا کرد. غذا را که سفارش دادیم، به بهانهی دست شستن رفتم و با سهراب تماس گرفتم. ساعت سه بعدازظهر بود و او از صبح حسابی نگرانم شده بود. تمام ماجرای بچهها و کمک صابر را برایش تعریف کردم؛ البته خیلی سریع، چون گرسنه بودم و غذا را باید تا الان سر میز آورده باشند!
سهراب وقتی فهمید به خانه باغ میرویم، از من خواست سر راه دنبال او هم بروم تا آن موقع شرکت هم تعطیل میشد و میتوانست همراه ما بیاید. بعد از ناهار به بابا و مامان هم قضیه را اطلاع دادم و گفتم با نرگس به خانه باغ میروم. وسایلشان زیاد نبود؛ چند دست لباس و وسایل شخصی و مقداری ظرف و رختخواب. صابر هم گفت که احتیاج به گاز و یخچال نیست و در خانه باغ همه چیز هست. سرجمع یک وانت کوچک کفاف تمام وسایل آنها را داد. صابر، نرگس و بچهها را همراه وسایل سوار وانت کرد و بعد از دادن آدرس به راننده، آنها به طرف خانه باغ حرکت کردند…
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 25/04/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403