رمان غزل عشق
عنوان | رمان غزل عشق |
نویسنده | سونیا دیلمی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1313 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان غزل عشق اثر سونیا دیلمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
صحرا، هیچگاه برای برقراری رابطه انسانی با بیرون از خود تمایلی ندارد و در نتیجه پدربزرگش با توجه به بی میلی و بی تفاوتی او نسبت به آشنائی با مردم و بیرون آمدن از تنهایی او خود را موظف به انجام کاری میدانست، باید بیچون و چرا رعایت میکرد صحرا به این تنهائی و زندگی یک بعدی اخت پیدا کرده بود و طبیعتا از رفتار و ذهنیات و عقاید بیشماری که در زندگی بشر تاثیر میگذارند شناختی نمیتواند داشته باشد و دقیقا همین مسئله بغرنج پدر بزرگش را رنج میدهد و نمیداند پس از مرگش این دختر پاک و معصوم چگونه میتواند این مسائل را به تنهایی حل کندو مشکلات پیش بینی نشده را پشت سر بگذارد …
خلاصه رمان غزل عشق
عصر روز یک شنبه یعنی فردای آن روز آسمان ابری بود و انبوه سیاه ابرها خبر از بارندگی میداد. گله چرا میکرد و صحرا بالای یک درخت گردوی تناور استراحت میکرد روی یک از شاخههای پهن و بزرگ آن کاملا دراز کشیده بود و با چوب بلندی که روی شکم خود داشت تعادلش را حفظ میکرد تقریبا خوابیده بود و از هوای فرح بخش و نسیم خنکی که میوزید لذت میبرد. غلتی در خواب زد و نیم پهلو شد بسیار خسته به نظر رسید ناگهان فریادی به هوا برخاست که او را مورد خطاب قرار دادو گفت: صحرا مواظب باش از درخت نیفتی. تعادلش بهم خورد و بی آنکه دست خودش باشد
از بالای درخت به سمت پایین سرازیر شد آن صدا با نگرانی پرسید: طوری که نشدی؟ صحرا کاملا جا خورده بود قصد مسالمت و گفت و گو نداشت یاشار گفت: عمو اوغلی کمی کسالت داشت برای همین من قمقمه چای را برات آوردم. مهربانی و دلسوزی یاشار قلب دختر را نرم کردو آرام سرش را بالا گرفت و ناگهان با نگاه به یاشار فریاد کوچکی کشید و گفت: لباست خونی است. یاشار نگاهی به خود کرد و با وجود خون گفت: مهم نیست و خواست که بازگردد ولیکن صحرا گفت: نه. و او را از حرکت بازداشت جلو رفت و گفت: فکر کنم تیزی چوبی که دردست من بود در تن شما فرو رفته باشد. -یک
لحظه احساس درد کرد اما بعدش چیزی نفهمیدم باید ببینم شاید بدجوری زخمی شده باشید. آن گاه بدون معطلی آستین پیراهن یاشار را بالا زد سمت چپ دستش کمی شکافته بود و خون از آن بیرون میزد کمی ترسید و گفت: خدای بزرگ نمیخواستم اینطور بشود. یاشار با خونسردی لبخندی زدو گفت: اتفاقی بود تو که عمدا این کار را نکردی. صحرا نگاهی به یاشار کردو مهربانی را به وضوح در چهرهاش دید و گفت: اگر بنشینید و به درخت تکیه بدهید من راحت تر میتوانم زخم را ببندم اینطور قدم نمیرسد یاشار اطاعت کرد و زیر درخت نشست و به آن تکیه داد صحرا بی آنکه تعللی کند …
- انتشار : 18/12/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403