رمان حق السکوت

عنوانرمان حق السکوت
نویسندهریموند چندلر
ژانرپلیسی، معمایی، جنایی، کلاسیک، خارجی
تعداد صفحه222
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان حق السکوت اثر ریموند چندلر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

«حق السکوت» رمانی است که اولین بار در ژوئیه 1958 در انگلیس منتشر شد. رمان “حق السکوت”، آخرین رمان این پلیسی‌نویس بزرگ آمریکایی است. چندلر سال بعد از انتشار این کتاب درگذشت. خوانشگرانی که با فضای داستانهای این نویسنده و دغدغه‌ها و حرکت‌های کارآگاه مشهورش «فلیپ مارلو» آشنا هستند، نیک می‌دانند که این کلیتها چندلر را به یکی از جریانهای مهم ادبیات پلیسی در قرن بیستم تبدیل کرده است.
رمان “حق السکوت” ماجرای جذاب و پُر هیجانی‌ست که باز هم کارآگاه پُر آوازه چندلر یعنی “فلیپ مارلو” در مرکز آن قرار دارد. مارلو که از قضا در این رمان، خسته و کمی کسل به نظر می‌رسد، برای تعقیب یک زن ناشناس استخدام می‌شود و در جریان همین تعقیب است که می‌فهمد با پرونده و آدم‌های پیچیده‌ای روبرو‌ست. فیلیپ مارلو از طرف یک وکیل مامور می‌شود تا دختری را دنبال کند؛ همین. نه قتل و جنایتی در کار است و نه حتی دزدی‌ای. مارلو نمی‌داند دختر کیست و چه کار کرده. اما روش کار مارلو مزدوری نیست. او باید بداند چه کار می‌کند. بنابراین ، مثل اغلب اوقات، به جاده خاکی می‌زند. کارآگاهی که مامور شده تا دختر را مخفیانه دنبال کند خودش را به او نشان می‌دهد، به او می‌گوید که مامور شده تعقیبش کند، و از او می‌پرسد که چرا. مارلو به زور از هر منبعی که بتواند اطلاعات بیرون می‌کشد، از جانش مایه می‌گذارد و تا دم مرگ می‌رود و کم‌کم ماجرای دختر آن قدر شاخ و برگ پیدا می‌کند که تبدیل به یک پرونده پلیسی درست و حسابی می‌شود.
مارلو با شخصیت‌های بی‌شماری با انگیزه‌های مشکوک روبرو می‌شود. از خلال این برخوردهای تصادفی با آدم‌های متفاوت داستان رفته رفته جذاب تر می‌شود و خواننده با یک رویداد نفس‌گیر و پر تعلیق تنها می‌ماند و در هنگام خواندن این کتاب مجبورید که مدام سرنوشت آدم‌ها را حدس بزنید و در جزئی‌ترین صحنه، سرنخ‌هایی را برای کشف حقیقت ردیابی کنید…

خلاصه رمان حق السکوت

صدای پشت خط به نظر تند بود و تحکم آمیز، درست نشنیدم چه گفت ـ هم به خاطر این که هنوز درست بیدار نشده بودم و هم این که گوشی تلفن را سر و ته گرفته بودم، با گوشی کلنجار رفتم و غرغر کردم. شنیدید چی گفتم؟ گفتم کلاید اومنی هستم وکیلم». کلاید اومنی وکیل، گمونم چند تا وکیل با این اسم میشناسم، شما مارلو هستین درسته؟ «آره، گمونم.» ساعت مچیام را نگاه کردم. شش و نیم صبح بود، که ابداً وقت دلخواهم نیست. مرد جوون با من کل کل نکن. عذر میخوام آقای اومنی ولی من جوون نیستم پیرم و زهوار در رفته، الساعه قهوه خونم هم پایین اومده چی کار میتونم واسه تون انجام بدم جناب؟ میخوام ساعت هشت خودت رو به سوپر چیف برسونی، یه دختر رو میون مسافرها پیدا کنی دنبالش بری و ببینی کجا میره بعدش بهم گزارش بدی روشنه؟ نه. تشر زد: «چرا نه؟». اون قدری راجع به قضیه اطلاعات ندارم که بدونم پرونده رو قبول میکنم یا نه.» من كلايد او من… حرفش را قطع کردم: «بسه دیگه ممکنه عصبي بشم. فقط كافيه نکته های اصلی رو بگی اصلاً شاید هم به کارآگاه دیگه واسـت مناسب تر باشه.

من هیچ وقت مأمور اف بی آی نبودم.» «اوه، منشی ام، دوشیزه ورمیلیا نیم ساعت دیگه می آد دفترت. اون اطلاعات لازم رو برات میآره اون خیلی کار راه اندازه. امیدوارم تو هم این جوری باشی. صبحونم رو که بخورم کار راه اندازتر میشم. پس لطف کنین بفرستینش این جا باشه؟ «اینجا کجاست؟» آدرس دفترم در خیابان یوکا را بهش دادم و گفتم که چه طور میتواند پیدایش کند. با دلخوری گفت باشه ولی میخوام یه چیز كاملاً روشن باشه دختره نباید بدونه که دنبالش هستی این خیلی مهمه. من واسه بنگاه ذی نفوذ وکلای واشینگتن کار میکنم. دوشیزه ورمیلیا کمی پول پیش بابت هزینه ها میده و دویست و پنجاه دلار اجرت رو هم پرداخت میکنه ازت انتظار بالاترین حد کفایت رو دارم. خب دیگه بیا وراجی رو تمومش کنیم، نهایت تلاشم رو میکنم جناب اومنی». گوشی را گذاشت. خودم را به زور از تخت کشیدم بیرون، رفتم زیر دوش اصلاح کردم و بالاخره وقتی داشتم با فنجان قهوه ی سوم بازی می کردم زنگ در را زدند.

با صدایی تقریباً از ته چاه گفت: «من دوشیزه ورميليا هستم منشی آقای اومنی». بفرمایید تو لطفاً». واقعاً لعبتی بود. بارانی سفید بنددار پوشیده بود، بدون کلاه با موهای بلوند پلاتینی که حسابی هم بهشان رسیده بود، چکمه هایی که با بارانی ست شده بودند چتر پلاستیکی جمع شده و شده و یک جفت چشم های آبی – خاکستری که طوری بهم نگاه می کردند. انگار حرف زشتی زده باشم کمکش کردم بارانی اش را در آورد. بوی معرکه ای می داد. پاهایی داشت تا جایی که من میتوانستم ببینم ـ که دید زدنشان چندان هم مایه ی عذاب نبود یک جفت جوراب شب بدن نما هم پوشیده بود بدجوری به پاهایش زل زده بودم، مخصوصاً وقتی پاهایش را انداخت روی هم و سیگاری به لب گذاشت تا روشن کنم. انگار ذهنم را خوانده باشد که البته چندان هم کار دشواری نبود، گفت: «جوراب کریستین دیور هیچ وقت چیز دیگه ای نمی پوشم. آتيش لطفاً».

دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان حق السکوت
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها