 
 
رمان جوخهی بیوهها
دانلود رمان جوخهی بیوهها اثر حدیث افشارمهر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
آوازهی مخوف ترین دزد قرن توی کوچه پس کوچه های نیویورک پیچیده، شاه دزدی که هیچکس نه اسمی از او میداند و نه چهره اش را میشناسد، مانند ذاتش چهره او هم در تاریکی فرو رفته و هرکسی قیافهی او را میبیند میمیرد! او کسی است که لقبش رعشه به تن خیلیها انداخته جز یک نفر! اریکا عضو شماره یک جوخهی بیوه ها ...
خلاصه رمان جوخهی بیوهها
صدای بیب بیب تنها چیزی بود که در گوشم دائم و دائم تکرار میشد. هر ثانیه دوبار پشت سرهم شنیده میشد. احساس میکردم تنها مغزم کار میکرد و هیچ اختیاری از خودم نداشتم. زور زدم تا پلکهایم رو باز کردم و بعد از کلی تلاش بلاخره موفق شدم اما به محض این که پلک هایم رو باز کردم جز سیاهی مطلق چیزی ندیدم. از ترس تا مرز سکته پیش رفتم چرا هیچ چیزی نمیدیدم؟ دستانم به لرزه افتاد اما نمیتوانستم تکانی بخورم. تمام هیکلم از ترس میلرزید اما سیستم عصبی بدنم انگار هیچ دستوری برای حرکت نمیداد یا شاید نکنه تمام اجزای بدنم رو از دست دادم؟ پلکهایم رو یک بار دیگر محکم فشار دادم اما
هیچ اتفاقی نیفتاد زور میزدم لبهایم رااز هم فاصله بدهم اما در نهایت توانستم فقط صداهای نامفهومی از خودم در بیاورم صداهای تق تقی بلند شد و چند لحظه بعد کسی گفت: واحد شماره دو، شخص مورد نظر بهوش اومد. تکرار میکنم شخص مورد نظر بهوش اومد. ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم. فقط میتوانستم از طریق شنوایی درکی از اطرافم به دست بیاورم همچنان به سر و صداهایی از حنجره ام ادامه میدادم تا اینکه شخص توی اتاق نزدیک شد و با لحن نرمی گفت: آروم باش حالا. قچ... و در نهایت روشنایی پلکهایم رو محکم بستم نور چشمم رو زد. زنی که به نظر پرستار میآمد پانسمان رو در هوا تکان داد و گفت:
این جلوی دیدت رو گرفته بود، که البته بروای درمان خیلی نیاز بود. تنها میتوانستم با حرکت چشمانم حرف بزنم. فرم سفیدی بر تن نداشت بلکه یک فرم طوسی با خطهای سفید داشت. حتی یک اتیکت اسم یا مشخصاتی به گردن هم نداشت. آینه ای از روی میز برداشت و گفت: میدونم الان خیلی دوست داری بدونی چه بلایی سرت اومده پس. آینه رو سمتم گرفت با دیدن شکل ظاهری خودم چشمانم تا ته قلمبه شد. تمام صورتم پانسمان پیچ شده بود و فقط دور لب و چشمانم باز بود. حالا که میدیدم حتی تمام هیکلم هم توی گچ و پانسمان فرو رفته بود. لبخند نصف نیمهای زد دستانش رو در هم قلاب کرد و گفت: خوشحالیم که زندهای ...
 
 
 



دیدگاه کاربران