دانلود رایگان رمان خانزاده و خون بس اثر شیما فراهانی
دانلود رمان خانزاده و خون بس اثر شیما فراهانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
خانزاده و خون بس روایت سیر زندگی مبتنی بر عشق پسری به نام یاسر و دختری به نام هیوا است که ابتدا ناخواسته و بنا بر یک رسم قدیمی سر راه هم قرار می گیرند و بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات متعدد آن چنان عاشق و دلباخته یکدیگر میشوند که عشقشان سالیان سال زبان زد عام خواهد بود… در نهایت فقط یک داستان است که ارزش روایت پیدا می کند …
خلاصه رمان خانزاده و خون بس
(حال) آن روز هیچ کدام از ما نتوانستیم آن آهو را بکشیم، ولی ماندم چطور هادی توانست برادرم را بکشد آن هم فقط به جرم این که عاشق دختری شده بود که هادی هم دقیقاً عاشق همان دختر بود، نامش نیلوفر بود و دختر زیبایی هم بود یاسین درست یکسال پیش همین موقعها نیلوفر را اولین بار در عمارت دید مادرش خیاط بود و هرزگاهی به عمارت میآمد و بعد از گرفتن سفارش برای مادر و خواهرم لباس میدوخت. آن روز کبری خانم دخترش نیلوفر را با خودش آورده بود و بعد از این که یاسین چشمش به او افتاد در همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقش شد… (فلش بک به گذشته)
توی اتاقم نشسته بودم و طبق معمول در حال رسیدگی به حساب کتابهای پدرم که دیدم در اتاق به یکباره باز شد و یاسین سراسیمه وارد شد و گفت: یاسر یه جریانی پیش اومده. با چشمانی ریز شده به یاسین نگاهی انداختم و گفتم: چی شده؟! ياسين بعد از این که تمام قد وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست رو بهم گفت: فکر کنم عاشق شدم. بلند زدم زیر خنده و گفتم: عاشق کی؟ کدوم بخت برگشته ای؟! یاسین کمی اخم کرد و گفت: خجالت بکش یاسر دارم جدی میگم دختره طبقهی پایین با مادرش توی اتاق مامان دارن صحبت میکنن. تعجب کردم و پرسیدم: کیه؟ این جا چکار دارن؟!
ياسر: این کبری خانم هست برای مامان و یاسی لباس میدوزه دخترشو امروز آورده با خودش خیلی هم به چشم خواهری خوشگل. ياسر: پس چرااگر به چشم خواهرت عاشقش شدی؟ یاسر روی تخت کنار من نشست و گفت: توام فقط دنبال مسخره بازی و اذیت کردن باش بعد سرش را پایین انداخت و در حالی که نگاهش به گلهای قالی بود در ادامه گفت: به نظرت آقام میزاره برم دختر به خیاط رو بگیرم؟ بعد از یه مکث نسبتاً طولانی و در حالی که منم مانند یاسین به یه نقطه خیره شده بودم گفتم: اگر واقعاً دوستش داری راضی کردن آقا با من. یاسین سرش را بلند کرد و همراه با یه لبخند گفت …