رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان لجبازی آقا بزرگ رمان لجبازی آقا بزرگ

رمان لجبازی آقا بزرگ

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان لجبازی آقا بزرگ
نویسنده
ساحل بهنامی (راز.س)
ژانر
عاشقانه، اجتماعی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
153 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان لجبازی آقا بزرگ' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان لجبازی آقا بزرگ اثر ساحل بهنامی (راز.س) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

یک مهمانی برگزار می‌شود، و آقا بزرگ در جمع خانواده اعلام می‌کند که قصد دارد نوه پسری خود رضا را داماد کند، تصمیم جدید و ناگهانی آقا بزرگ همه را در بهت عظیمی فرو می‌برد! زیرا همگان واقف هستند که (رضا و مریم) دختر عمو و پسرعمویی هستند که برای هم جان می‌دهند تلاش ها برای تغییر این تصمیم بی نتیجه می‌ماند و زندگی مریم و رضا در مسیر جدیدی قدم می‌گذارد ...

خلاصه رمان لجبازی آقا بزرگ

گوشی ام را به دست گرفته و گوشه‌ی اتاق نشسته بودم. عمه زینب چیزی گفت. بی توجه بازهم نگاهم را به بیرون پنجره دوختم. مامان با ناراحتی گفت: نمی‌دونم زینب جون امروز چششده از صبح همینطوریه اینجا نیست هرچی هم میپرسم چته؟ هیچی نمیگه. عمه گفت: جوونه، گاهی خسته میشه همیشه که شیطونی می‌کنه. وقتی ساکت میشه همه نگران میشیم. مامان گفت: بچم درساش سنگینه. عمه باخنده گفت: خانمی می‌خواد دکتر بشه الان خسته میشه چند سال دیگه با افتخار به همه میگه دکتره. پرگل وارد شدو گفت: عمه راست میگه مامان جان فردا پس فردا دکتر که شد، نمیتونی گیرش بیاری دو کلمه باهاش حرف بزنی. صدای بابا در ساختمان

پیچید: عترت؟ مامان بلند شدو گفت: برم ببینم اسد آقا چی میگه. با رفتن مامان پرگل با شیطنت پرسید: عمه‌جان از رضا خبری نشد؟ -راستش عمه جان محسن می‌گفت رضا زنگ زده گفته حالش خوبه به سرعت چشم از پنجره گرفتمو گفتم: کی زنگ زد عمه؟ پرگل گفت: چه عجب زبونت باز شد. -نگفتی عمه؟ -دیشب زنگ زده‌. از دیشب خبری از رضا نبود و این نگرانم می‌کرد عمه زینب بلند شد و گفت: من دیگه باید برم. اومدم ببینم حالتون چطوره. پرگل گفت: عمه جان شما که تازه اومدین. عمه درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: دیره عمه جان شهرزادم اومده. برم که تنهاست. بلند شدم از عمه

خداحافظی کنم در اغوشم کشید و به آرامی در گوشم زمزمه کرد: خیلی پکر نباش تو که می‌دونی کجاست. از اغوشش بیرون آمدم و با تعجب نگاهش کردم چشمکی بهم زد و گفت: فعلا خداحافظ‌ جلوی بابا نشستم و گفتم: بابا بزار برم دیگه. -نمیشه بچه تو تمام زمان مدرسه اردو نرفتی حالا چیشده می‌خوای بری اردو؟ -بابا اون فرق می‌کرد. -چه فرقی بچه؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: فرق داره دیگه بابا. بابا سرش را تکان داد و بلند شد. گفتم: اسدخان بابا به طرفم برگشت و گفت: من با این حرفات خر نمیشم. دستمو به سرم زدم و گفتم: خاک به سرم بابا من چی گفتم؟ -بچه بشین سر جات ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق هدایت