رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
عنوان | رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن |
نویسنده | فیروزه صفایی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 87 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
معرفی رمان «مگر آدمبدا عاشق نمیشوند؟» اثر فیروزه صفایی
در رمان «مگر آدمبدا عاشق نمیشوند؟» نوشتهی فیروزه صفایی، امیر با خبری تلخ و غیرمنتظره روبرو میشود: یک بیماری لاعلاج که امیدی به درمانش نیست. او که زمان کمی برای زندگی دارد، در تصمیمی ناگهانی نامزدیاش را با لیلا به هم میزند و… این رمان، داستانی پرکشش و احساسی را روایت میکند که خواننده را با خود به دنیای پیچیدهی احساسات و تصمیمات سخت میکشاند.
بخشی از رمان «مگر آدمبدا عاشق نمیشوند؟»
دکتر: “شما یک ساله تو سرتون یه تومور دارید، بهش رسیدگی نکردین و این تومور بزرگ و بزرگتر شده. حالا کار عمل سخت شده.” حال الانم را نمیتونم توصیف کنم. هر کسی جای من بود نمیتونست تحمل کنه.
- “چند درصد احتمال خوب شدنم هست؟!” دکتر: “خیلی دیر شده. اگه عمل نکنین چند ماه بیشتر زنده نمیمونید.”
- “و اگه عمل کنم؟” دکتر: “دو احتمال هست، یا خوب میشید یا…”
- “چند درصد احتمال خوب شدنم هست؟” دکتر: “۱ درصد.” بلند شدم، سرم گیج رفت. دستم را گرفتم به میز، سرم دوباره درد گرفت. دکتر: “فقط میتونم بهتون بگم دعا کنید.”
- “عمل میکنم.” دکتر: “اما…”
- “من به دعا اعتقاد ندارم، نه به دعا نه به خداش. پس عمل میکنم.” دکتر: “هرجور خودتون صلاح میدونید اما هیچوقت دعا رو دست کم نگیرید، خیلیها رو خوب کرده.”
از اتاق زدم بیرون. به لیلا پیام دادم بیاد خونه. حالا که امیدی به زنده بودنم نبود باید همه چیز را تمام میکردم. سوار ماشین شدم، حرکت کردم سمت شرکت. اول باید کارهای آنجا را هم درست کنم بعد کارهای دیگه…
لیلا: “یعنی چی نامزدی رو بهم بزنیم؟ هیچ میفهمی چی داری میگی؟!”
- “آره، خوب میفهمم چی میگم. این نامزدی از امروز دیگه واسهی من معنی نداره. فردا میریم محضر و تمومش میکنیم.” لیلا: “من اینکارو نمیکنم.”
- “مجبوری.” لیلا: “امیر خب دلیلشو بگو بهم… امیر ببین منو، چرا سرتو انداختی پایین؟ امیر دلیلتو بگو تا برم.”
- “قول میدی؟” لیلا: “آره میرم.”
- “دیگه نمیخوامت. ازت زده شدم. یکی دیگه رو میخوام.”
یهو یه طرف صورتم داغ شد.
لیلا: “این کشیده رو زدم تا بفهمی من نفهم نیستم. تو نمیتونی یکی دیگه رو دوست داشته باشی. حالا که میخوای جدا بشیم باشه، حرفی نیست، قبول. ولی امیر نگو دوستم نداری. میسپارمت دست خدا، دست همونی که تو رو بهم رسوند.”
هنوز تو شک حرفهاش بودم. این خدا کیه که همه راجع بهش حرف میزنن؟ خدا خدا خدا… صدا بسته شدن در اومد. پس چرا من خدارو نمیبینم؟ چرا من حسش نمیکنم؟!
بلند شدم رفتم حمام، یه دوش گرفتم اومدم بیرون. داروهایی که دکتر گفته بود خوردم، لباسهامو پوشیدم…
توجه: این متن صرفاً جهت معرفی رمان است و شامل دانلود غیرقانونی یا نقض کپیرایت نمیشود. برای تهیهی نسخهی کامل رمان، به منابع قانونی و معتبر مراجعه کنید.
بخشی از رمان «مگر آدمبدا عاشق نمیشوند؟»
دکتر: “شما یک ساله تو سرتون یه تومور دارید، بهش رسیدگی نکردین و این تومور بزرگ و بزرگتر شده. حالا کار عمل سخت شده.” حال الانم را نمیتونم توصیف کنم. هر کسی جای من بود نمیتونست تحمل کنه.
- “چند درصد احتمال خوب شدنم هست؟!” دکتر: “خیلی دیر شده. اگه عمل نکنین چند ماه بیشتر زنده نمیمونید.”
- “و اگه عمل کنم؟” دکتر: “دو احتمال هست، یا خوب میشید یا…”
- “چند درصد احتمال خوب شدنم هست؟” دکتر: “۱ درصد.” بلند شدم، سرم گیج رفت. دستم را گرفتم به میز، سرم دوباره درد گرفت. دکتر: “فقط میتونم بهتون بگم دعا کنید.”
- “عمل میکنم.” دکتر: “اما…”
- “من به دعا اعتقاد ندارم، نه به دعا نه به خداش. پس عمل میکنم.” دکتر: “هرجور خودتون صلاح میدونید اما هیچوقت دعا رو دست کم نگیرید، خیلیها رو خوب کرده.”
از اتاق زدم بیرون. به لیلا پیام دادم بیاد خونه. حالا که امیدی به زنده بودنم نبود باید همه چیز را تمام میکردم. سوار ماشین شدم، حرکت کردم سمت شرکت. اول باید کارهای آنجا را هم درست کنم بعد کارهای دیگه…
لیلا: “یعنی چی نامزدی رو بهم بزنیم؟ هیچ میفهمی چی داری میگی؟!”
- “آره، خوب میفهمم چی میگم. این نامزدی از امروز دیگه واسهی من معنی نداره. فردا میریم محضر و تمومش میکنیم.” لیلا: “من اینکارو نمیکنم.”
- “مجبوری.” لیلا: “امیر خب دلیلشو بگو بهم… امیر ببین منو، چرا سرتو انداختی پایین؟ امیر دلیلتو بگو تا برم.”
- “قول میدی؟” لیلا: “آره میرم.”
- “دیگه نمیخوامت. ازت زده شدم. یکی دیگه رو میخوام.”
یهو یه طرف صورتم داغ شد.
لیلا: “این کشیده رو زدم تا بفهمی من نفهم نیستم. تو نمیتونی یکی دیگه رو دوست داشته باشی. حالا که میخوای جدا بشیم باشه، حرفی نیست، قبول. ولی امیر نگو دوستم نداری. میسپارمت دست خدا، دست همونی که تو رو بهم رسوند.”
هنوز تو شک حرفهاش بودم. این خدا کیه که همه راجع بهش حرف میزنن؟ خدا خدا خدا… صدا بسته شدن در اومد. پس چرا من خدارو نمیبینم؟ چرا من حسش نمیکنم؟!
بلند شدم رفتم حمام، یه دوش گرفتم اومدم بیرون. داروهایی که دکتر گفته بود خوردم، لباسهامو پوشیدم…
توجه: این متن صرفاً جهت معرفی رمان است و شامل دانلود غیرقانونی یا نقض کپیرایت نمیشود. برای تهیهی نسخهی کامل رمان، و حمایت از نویسنده عضو سایت شوید.
- انتشار : 05/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403