رمان مترجم دردها

عنوانرمان مترجم دردها
نویسندهجومپا لاهیری
ژانراجتماعی، درام، خارجی
تعداد صفحه270
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان مترجم دردها اثر جومپا لاهیری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

“مترجم دردها” مجموعه‌ای از نُه داستان نوشته جومپا لاهیری نویسنده هندی آمریکایی است که در سال ۱۹۹۹ منتشر شد. مترجم دردها در سال ۲۰۰۰ برنده جایزه‌های پولیتزر و پن-همینگوی شد. تاکنون بیش از ۱۵ میلیون نسخه از این کتاب در سراسر جهان به فروش رسیده است. مترجم دردها به عنوان بهترین کتاب اول توسط مجله نیویورکر معرفی شد.
داستان‌های این مجموعه دربارهٔ زندگی هندی‌ها و هندی-امریکایی‌هایی است که میان دو فرهنگ هندی و فرهنگ دنیای مدرن گرفتار آمده‌اند.
کاراکترهای این مجموعه از داستان‌های جذاب و تأثیرگذار از لاهیری، با قدم گذاشتن روی مرز میان سنت‌های هندیِ به ارث گذاشته شده و سرگشتگی‌های دنیای مدرن، به دنبال عشقی ورای محدودیت‌های فرهنگی و زمان هستند. در یکی از داستان‌های این اثر فوق العاده موفق، زوجی هندی-آمریکایی باید با غم از دست دادن فرزندشان مواجه شوند، در حالی که به خاطر قطع شدن برق، محل زندگی‌شان در بوستون در تاریکی فرو رفته است. در داستانی دیگر، مترجمی که در حال نشان دادن مناطقی از هند به خانواده‌ای آمریکایی است، با اعترافات حیرت‌انگیزی رو‌به‌رو می‌شود.
جومپا لاهیری با بینش فرهنگی کم نظیر و مهارت‌های منحصر به فرد خود در داستان‌سرایی، مجموعه‌ای را خلق کرده که به این راحتی‌ها از ذهن مخاطب پاک نخواهد شد.

خلاصه رمان مترجم دردها

شوکمار پوست‌های پیاز را با دست جمع کرد و انداخت توی سطل زباله، روی باریکهٔ دنبه که از بغل گوشت بریده بود. شیر ظرفشویی را باز کرد، چاقو و تخته گوشت را گذاشت توی آب خیس بخورد. یک قاچ لیموترش را به نوک انگشت‌هاش مالید تا از شر بوی سیر خلاص بشود ـاین را از شُبا یاد گرفته بود. ساعت هفت و نیم بود. از پنجره به آسمان نگاه کرد که شده بود عین قیرِ مذاب. هنوز کپه کپه برف توی پیاده‌رو بود. با این حال، هوا چندان سرد نبود و مردم کلاه و دستکش نداشتند. در برف و بوران اخیر حدود یک متر برف آمده بود و مردم تا یک هفته مجبور بودند در راه‌های باریکی که از وسط برف‌ها باز کرده بودند، توی یک خط، پشت سرهم راه بروند. آن هفته شوکمار برای بیرون‌نرفتن از خانه، بهانه‌اش همین بود. اما حالا راه‌ها بازتر شده بود و آب سرازیر شده بود سمت نرده‌های آهنی کفِ پیاده‌رو.

شوکمار گفت: «تا ساعت هشت گوشت نمی‌پزد. شاید مجبور باشیم توی تاریکی شام بخوریم.» شُبا گفت: «می‌شود شمع روشن کنیم،» و موها را که در طول روز با دقت و سلیقه پشت سرش می‌بست باز کرد. بعد کفش‌ها را بی‌این‌که بندشان را باز کند از پا کند و راه افتاد طرف پله‌ها. «تا برق نرفته می‌روم دوش بگیرم. برمی‌گردم.» شوکمار کیف و کفش شُبا را برد گذاشت کنار یخچال. سابق‌ترها شُبا این‌جور نبود. پالتوش را به جالباسی آویزان می‌کرد، کفشش را می‌گذاشت توی کمد، و قبض و صورتحساب را بی‌معطلی می‌پرداخت. اما حالا جوری در خانه رفتار می‌کرد که انگار آمده هتل. دیگر برایش مهم نبود کاناپهٔ گلدارِ زردِ اتاق نشیمن به فرش ترکی آبی و عنابی‌شان نمی‌آید. روی صندلی حصیری ایوان سرپوشیدهٔ عقبِ خانه یک کیسه پلاستیکی سفید افتاده بود پر از پارچه‌های توری که شُبا یک‌موقعی خیال داشت با آنها پرده بدوزد.

***

کمى از ساعت چهار و نیم گذشته بود و در راه برگشت به هتل سندى‌ویلا بودند. هیچ کس حرف نمى‌زد. بچه‌ها از دکه‌اى که خرت و پرت‌هاى یادگارى مى‌فروخت، چرخ‌هاى سنگى کوچکى شبیه چرخ‌هاى ارابه‌ى معبد خریده بودند و آن‌ها را توى دستشان مى‌چرخاندند. آقاى داس همچنان سرگرم کتابش بود. خانم داس داشت موهاى تینا را دم‌اسبى مى‌کرد. فکر پیاده‌کردن آن‌ها آقاى کاپاسى را به وحشت مى‌انداخت. هنوز آماده نبود شش هفته انتظار را شروع کند. همان‌طور که از توى آینه دزدکى به خانم داس نگاه مى‌کرد که داشت موى تینا را با کِش مى‌بست، پیش خودش فکر کرد چطور مى‌تواند آن‌ها را یک‌کم دیگر نگه دارد. در مواقع عادى همیشه از راه‌هاى میان‌بر به‌سرعت به پورى برمى‌گشت تا هر چه زودتر خودش را برساند خانه، دست و پاش را با صابون سندل بشورد و از خواندن روزنامه‌ى عصر و چایى که زنش در سکوت برایش مى‌آورد لذت ببرد. اما حالا حتى فکر آن سکوت هم که مدت‌ها بود به آن تن داده بود پکرش مى‌کرد. براى همین پیشنهاد کرد آن‌ها را به تماشاى تپه‌هاى عدى‌آگیرى و خان‌داگیرى ببرد. در این تپه‌ها مجسمه‌ى چند راهب را رو به گذرگاهى باریک روبه‌روى هم گذاشته بودند. آقاى کاپاسى گفت تا آن جا چند کیلومتر راه است ولى به دیدنش مى‌ارزد.

آقاى داس گفت: «آهان آره. تو کتاب یک چیزى درباره‌اش نوشته. گمانم کار کسى باشد به اسم شاه جیان.» آقاى کاپاسى سرِ پیچى نگه داشت و پرسید: «برویم؟ اگر بخواهید باید بپیچیم سمت چپ.» آقاى داس برگشت طرف خانم داس. هر دو شانه بالا انداختند. بچه‌ها یک‌صدا داد زدند: «چپ! چپ!» آقاى کاپاسى که خیالش راحت شده بود هیجان‌زده فرمان را چرخاند. مانده بود وقتى به تپه‌ها برسند به خانم داس چى بگوید یا چه‌کار کند. با خودش گفت شاید به او بگوید چه لبخند دلنشینى دارد، یا پیرهنش با آن توت‌فرنگى روى سینه واقعا بهش مى‌آید. شاید هم موقعى که آقاى داس سرگرم عکس‌گرفتن است دست خانم داس را بگیرد. نه، نباید دستپاچه مى‌شد. به تپه‌ها که رسیدند خانم داس از ماشین پیاده نشد. سربالایى پُر دار و درخت بود و میمون‌هاى زیادى در طول مسیر روى سنگ‌ها و درخت‌ها نشسته بودند؛ میمون‌ها پاها را از جلو تا شانه بالا آورده بودند و دست‌ها را گذاشته بودند زیر زانو.

دانلود رمان مترجم دردها
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان مترجم دردها
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها