رمان اومون را
عنوان | رمان اومون را |
نویسنده | ویکتور پلوین |
ژانر | علمی، تخیلی، اجتماعی، طنز، خارجی |
تعداد صفحه | 160 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان اومون را اثر ویکتور پلوین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب “اومون را” اولین رمان ویکتور پِلِوین است که در سال 1992 منتشر شد ، او دقیقا در همین سال برندهی جایزهی بوکر روسی شد که دریافت این جایزه به فروش بیشتر رمانش کمک کرد . داستان کتاب دربارهی پسری به نام اومون است که فضانوردی بزرگترین علاقهی او در دنیاست . اومون آرزو دارد که روزی فضانورد شود و برای محقق شدن رویایش در نوجوانی به مدرسهی هوانوردی ارتش شوروی میرود و تمام تلاشش را میکند که وارد آکادمی فضانوردی روسیه بشود . در طول داستان اما با اتفاقات تلخی روبهرو میشود که درمییابد که واقعیت زندگی با تصورات او بسیار متفاوت است .. داستان جذاب و سبک روایت خاص داستان ، این کتاب را برای همهی علاقهمندان به ادبیات و بهویژه ادبیات روسیه مناسب میکند . روایت لایهلایهای داستان سبب میشود که خوانش چندباره داستان نکات مختلفی را به شما اضافه کند . شما میتوانید بارها این کتاب را بخوانید و از جنبههای مختلف آن را بررسی کنید و از آن لذت ببرید .
خلاصه رمان اومون را
محل زندگیام نزدیک سینما کاسموس بود. محلهٔ ما زیر سایهٔ ماکت یک موشک فلزی بود، ایستاده بر ستونی از دود که از تیتانیومِ پرداختشده بود، شبیه شمشیری که در زمین فرو رفته باشد. ولی خندهدار اینجاست که این موشک شروعِ شخصیت من نبود، شخصیت من از هواپیمایی چوبی آغاز شد که در زمین بازی کنار خانهمان قرار داشت. هواپیما که نمیشد بهش گفت، یکجور خانهٔ اسباببازی بود با دو پنجره، و یک نفر موقع بازسازیاش با تختهسهلا برایش بال و دم درست کرده بود و دستآخر رویش رنگ سبز زده بود و چند جایش هم ستارههای قرمز بزرگ نقاشی کرده بود.
دو سه نفر داخلش جا میشدند، بالایش هم یک اتاقک کوچک بود با یک پنجرهٔ سهگوش که به دیوار سازمان نظاموظیفه باز میشد. براساس قانونی نانوشته، تمام بچهها این اتاقک را کابین خلبان به حساب میآوردند. هربار که مثلاً هواپیما مورد تهاجم قرار میگرفت اول آنهایی که در بدنهٔ هواپیما نشسته بودند بیرون میپریدند و بعد که زمین غرشکنان به پنجرهها نزدیک میشد خلبان، اگر فرصت میکرد، بیرون میپرید. من همیشه سعی میکردم خلبان باشم، واقعاً میتوانستم آسمان و ابرها و زمین را ببینم که زیرم شناورند، در حقیقت تمام اینها را همان جایی میدیدم که دیوار آجری اداری نظاموظیفه قرار داشت، درست جایی که بنفشههای پُرزدار و کاکتوسهای غبارگرفته با افسردگی از پنجرهها بیرون را نگاه میکردند.
***
راجع به خالهام تقریبا هیچچیزی برای گفتن ندارم، کاملا نسبت به من بیتفاوت بود و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که تمام تعطیلات تابستانیام را در انواع و اقسام اردوهای پیشگامان و فوقبرنامههای مدرسه بگذرانم.
تمام خاطرات کودکی ام بالاخره با رویای آسمان ربط پیدا می کنند. البته که این ها آغاز زندگی ام نبودند: قبل از این اتاقی بود روشن و دراز پر از بچههای دیگر و مکعب های پلاستیکی بزرگی که روی زمین پخش و پلا بودند؛ همچنین پلکان یخ زدهی یک سرسرهی چوبی که با زحمت و دقت از آن بالا میرفتم. حیاط پر از مجسمه های گچی و يخ بستهی کوهنوردان جوان بود و خیلی چیزهای دیگر. ولی نمیتوانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام اينها را می دیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات گسترده میشود برای همین میتوانیم بگوییم هنوز وجود نداریم. شخصیت بعدا به وجود میآید. زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار می شود.
***
محله ی ما زیر سایه ی ماکت یک موشک فلزی بود، ایستاده بر ستونی از دود که از تیتانیوم پرداخت شده بود، شبیه شمشیری که در زمین فرو رفته باشد. ولی خنده دار اینجاست که این موشک، شروع شخصیت من نبود، شخصیت من از هواپیمایی چوبی آغاز شد که در زمین بازی کنار خانه مان قرار داشت. من همیشه سعی می کردم خلبان باشم، واقعا می توانستم آسمان و ابرها و زمین را ببینم که زیرم شناورند، در حقیقت تمام این ها را همان جایی می دیدم که دیوار آجری اداری نظام وظیفه قرار داشت، درست جایی که بنفشه های پرزدار و کاکتوس های غبار گرفته با افسردگی از پنجره ها بیرون را نگاه می کردند.
در عصری به تاریکی قعر کهکشان، تلویزیون خاله ام را روشن کردم و روی صفحه، هواپیمایی دیدم با بال های افراشته که یک طرفش یک صلیب بود و طرف دیگرش یک آس پیک. صورتم را به صفحه ی تلویزیون نزدیک کردم و ناگهان چشمانم با نمایی نزدیک از کابین خلبان پر شد.
- انتشار : 30/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403