رمان اوهام
عنوان | رمان اوهام |
نویسنده | بهاره حسنی |
ژانر | عاشقانه، معمایی |
تعداد صفحه | 970 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان اوهام اثر بهاره حسنی با فرمت PDF، ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان – قابل اجرا در اندروید و آیفون
نیکو در بیمارستان به هوش میآید، اما حافظهاش را به کلی از دست داده است! به گفتهی درمانگرش، نیکو پیش از حادثه نیز دچار مشکلات روانی بوده است. او به خانه بازمیگردد، اما قتلهای زنجیرهای که اتفاق میافتد، باعث میشود نیکو به یاد بیاورد که…
خلاصهی رمان اوهام
بازگشت به خانه اصلاً آن چیزی نبود که فکرش را میکردم. من هنوز به شدت گیج بودم. هنوز در زمان خواب، رویاهایم از این طرف به آن طرف، مثل یک گردباد در حال چرخش و تغییر یافتن بودند. در یک لحظه، از درون یک رویای شیرین مستقیماً به درون یک کابوس پرت میشدم. خوابها بیمعنا و مفهوم بودند، بدون هیچ ردی از گذشتهام. مثل این بود که من به عنوان یک شخص غریبه در خواب یک نفر در حال پرسه زدن هستم و بعد در کمال نگرانی و وحشت متوجه میشدم که این خودمم که آنقدر برای خودم غریبهام که هیچ ردی از آشنایی را نمیتوانم دنبال کنم و به نور برسم. دستوپا زدن در خوابهایم انرژی زیادی را از من میگرفت و مرا بیش از پیش پریشانتر میکرد. سعی میکردم تا بیشتر بیدار بمانم، اما شدنی نبود. با داروهایی که به من تزریق میشد، من حالا بیشتر گیج و خوابآلود بودم و بعد… زمانی پیش آمد که این حس خودم نبودن و داشتن حسی مثل بیرون بودن از کالبد و بدنم، در بیداری هم تکرار میشد. ذهنم کاملاً بسته شده بود و من واقعاً حس میکردم که در وجودم نیستم. گاهی به دستانم نگاه میکردم و فکر میکردم که چقدر ناآشنا هستند و گاهی حتی صداهایی میشنیدم که فکر میکردم متعلق به شخص دیگری است، نه شنیده شده توسط گوشهای خودم.
در ماشین به خیابانها خیره شده بودم. خیابانها غریبه نبودند، اما جوری بود مثل اینکه حس میکردم سالهاست این خیابانها را ندیدهام. مردم و سطح شهر برایم دور و غریبه بودند. بیشتر در صندلیام فرو رفتم. فرحان کنار دستم نشسته بود و مردی رانندگی میکرد. با هم مکالمهای معمولی داشتند؛ راجع به ترافیک و آبوهوا. فرحان همچنان فاصلهاش را با من حفظ کرده بود. در مدت بستری بودنم، روزی یکبار به ملاقاتم میآمد و هر بار چند دقیقه میماند و بعد بدون آنکه چیزی بیشتر از یک احوالپرسی ساده گفته باشد، آنجا را ترک میکرد. حالتش هنوز سرد و دلخور بود. اینکه چه اتفاقی افتاده بود که او را اینهمه دلخور کرده بود، چیزی بود که نمیدانستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و متوجه شدم که کمکم از شهر فاصله گرفتهایم. سعی کردم تا…
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 09/04/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403