رمان پدر سالار

عنوانرمان پدر سالار
نویسندهناهید سلیمانخانی
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه175
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان پدر سالار اثر ناهید سلیمانخانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

در این داستان ، پدری که بزرگ خانواده است خانه‌ای با اتاق‌های متعدد ساخته و همه‌ی فرزندان پسر و دخترش را در آن اسکان داده است . او به دلیل احساس برتری به همه فرمان می‌راند و هیچ‌کس بدون اجازه‌ی او حق انجام هیچ کاری را ندارد . داستان از زبان نوه‌ای نقل می‌شود که خود از استبداد پدربزرگ رنج‌ها کشیده و به دلیل گوش ندادن به حرف‌های او مورد غضب بوده است . “پریا” ، راوی داستان ، در میان رقابت پسرعموها ، و پسرعمه‌ها ، به “محمد” ، پسرعمویش ، دل می‌بندد ، اما ناگزیر می‌شود که با برادر او ، یعنی “مرتضی” اردواج کند ، در حالی‌که دل در گرو عشق “محمد” دارد . تا این‌که پس از ماجراهای بسیار “پریا” از “مرتضی” جدا شده زندگی مشترکی را با “محمد” آغاز می‌کند …

خلاصه رمان پدر سالار

سر کوچه که رسیدم هنوز تمام دیوار خراب نشده بود. پلاک فلزی به میخ شکسته و آویزان بودو تلو تلو میخورد و خاک و گرد و غبار در نم آن بد از ظهر پاییزی همچون بخار به نظر میرسید. قیژ قیژ ماشین خاک برداری که بی ترس و اهمه داشت پیش میرفت و ملک آقا بزرگ را پودر میکرد تا چند خیابان آن سؤ تر میامد. آجر به اجر بنای قدیمی با خاک یکسان میشد و انگار هویت من بود که داشت فرو می ریخت. هیچ یک از ایل و تبار طلا چی شاهد نبود شدن مجتمع نبودند جز من.

اولین اتقک محقر چسبید به دیوار اصلی اتاق باقر و جواهر مستخدم ها ی پیر و از کار افتاده بود که سال ها در خدمت عزیز و آقا بزرگ سرایداری کرده بودند. خانهٔ عمو علی و عمو رحیم کوچکترین پسرای آقا بزرگ و ورودی زیر زمین نمور و تاریک از پشت تلی از خاک نمایان شد. عریان شدن هر قطعه بیداری خاطرهائ دوران کودکی و نوجوانیم بود که ذهنم را درگیر گذشته های دور میکرد.

انگار داشتم توی تونل تانگو تاریک به عقب بر میگشتم که سرنوشت زجر آورم را بر دیگر به یاد آوردم. ساختمان های مقابل هم سمت شمال و جنوب زمین منزل عمو کریم و عمو امیر، عمه طاهره و خانهٔ پدرم محمود ، عمو منصور و عمه منصوره، یکجا فرو ریختند. مساحت خانهٔ آقا بزرگ سه برابر هر یک از ساختمان ها بود. شاه نشین مقابل هیات پر بود ازستوه گچ بری و لندنی کاری های رنگارنگ و شیشه های رنگی و آئینه های تازیین شده بر سقف و کناره ها که در طی لحظه های نه چندان طولانی با خاک یکسان شد.

چشم های از هم دریده آقا بزرگ که با نگاه خشنش نگران وضعیت پیش آماده بود، از پشت غبار شناور در فضا، به رانندهٔ بیل خیره شد. روحش هنوز حضور دشتوا دست از دنیا نکشیده بود. انگار همین دیروز بود با تخت چوبی ایوان مقابل شاه نشین رو به روی هیات لام میداد و در حالی که چشم به گول کاغذی های سرخ و صورتی لب ایوان داشت اجتماع خانواده پرجمیتش را تماشا میکرد.خانواده ی که تا زنده بود، از فرمانش سر پیچی نکردند و بی اجازه نفس نکشیدند.

آقا بزرگ در دورانی که مردم دم از آزادی فکری میزدند و ندانسته داشتند هویتش را گم میکردند، خانواده اش را ،در بهشتی رویایی و خیال انگیز، به اسرت بی خبری از دنیای خارج کشیده بود. حال و هوای پراکنده در دلتکده او به قرن ها پیش تعلق داشت. بنای ۹ساختمان در کنار هم با دیواره های ضخیم و نسبتا بلند ،از دنیای پیشرفته کاملا جدا شده بود. زمین بنا در گذشته های نه چندان دور ،درخت های پر از میوه داشت که در کمتر از شش ماه همراه از ریشه کندند تا به جای آن باغ درندشت، ساختمان های پشت سر هم، با نقش های که آقا بزرگ کشیده بود، ساخته شود. چهار ساختمان شمال زمین،چهار ساختمان سمت جنوب، هیات از شرق تا غرب، حوضی در وسعت که بیشتر شبیه استخر کم عمق بود و به ساختمان ها جلوهای چشمگیر میداد. در قسمت شرق زمین مشرف به حیاط امارتی بزرگتر از ساختمان های دیگر قرار داشت که شاه نشین وسعت آن رو به استخر بود و تصویر آیینه کاری و گچ بری آن، در سایه روشن نور خورشید ،بر سطح آب حوض میدرخشید.

اتقه ی بزرگ آن با سقف بلند که پشت تالار بزرگی قرار داشت و ویژهٔ پذیرایی از خویشاوندان و گرد همایی خانوادگی و اشپزخانه ی که مقدمات مهمانی ها در آن تدارک دیده میشد، جزو ساختمان محل سکونت آقا بزرگ و عزیز بود. پشت همهٔ ساختمان ها که از دیوار اصلی فاصله داشت ،محل عبوری باریک بود که پنجره اتاق های عقبی رو به آن باز میشد و به این ترتیب نور کافی به همهٔ اطاق ها میرسید.

آقا بزرگ از ابتدای سخت بنا ،برای تک تک فرزندانش محل زندگی جداگانهٔ در نظر گرفته بود .حتی بچه در شدن او و عزیز هم با برنامه ریزی از پیش تعین شده بود که شش فرزند پسر و دو دختر، به ترتیب تاریخ ازدواج در ساختمان های ،یک طبقه در کنار هم زندگی میکردند و صدا از هیچ کدامشان در نمیآمد .ملک های بی اختیاری که به تقدیر سپرده بودند و جز به فرمان رئیس خانواده ،حرکتی از خود نشان نمیددند.

تا زمانی که عباس خان زنده بود هیچکس به فکر مستقل شدن نیفتاده بود، که اگر چنین فکری به سر کسی میزد از ارث محروم میشد. همهٔ تصمیمات مهم را آقا بزرگ میگرفت و بقیه مجرین بی چون و چرای تصمیم هایش بودند. شش مغازهٔ طلا فروشی در بازار به شش پسر تعلق داشت که به بزرگترین مغازه، یعنی مغازهٔ ((عباس خان طلا چی)) چسبیده بود.پسرها که در شغل اجدادی پدر باقی مانده بودند و جز به صلاحدید او حتی خرید و فروش هم نمیکردند،همگی در بیست و چهار سالگی ازدواج کردند و دخترها در هفده سالگی به عقد دو جوان طلا فروش در آمدند، البته با این شرط که در مجتمع سکونت کنند.

نام نوه های اول با حرف اول نام پدرها،و نوه های دختر با نام ماداران هم خانی داشت. تنها استقلالی که در آن خانه به چشم میخورد، تصمیم عروس ها برای تهیه شام و ناهار در روزهای عادی بود، چون در روزهای تعطیل غذا در تالار عظیم مجتمع صرف میشد. باقر و همسرش جواهر که در روزهای عادی به کار نظافت دولتسرا میپرداخت، مسول تهیه غذای آخر هفته و روزهای تعطیل بودند که با روغن کرمانشاهی خوش عطری تهیه میشد و یاد روزگار شباب آقا بزرگ و عزیز را زنده نگاه میدشت.

شب های جمعه اتوبوس افراد خانواده را برای فاتحه خوانی به مقبره اختصاصی میبرد که کوچک و بزرگ با عزیز و آقا بزرگ همراه می شدیم. روزهای تعطیل آخر هفته تبستن ها را هرگز فراموش نمیکنم که صبح گاه، به فرمان آقا بزرگ به باغ میگون میرفتیم و تا شب به شیطنت و بازی کودکانه سرگرم میشدیم. شب هنگام که بچه ها رمق حرف زدن نداشتند و سرشان به بالش نرسیده خوابشان میبرد پسرای آقا بزرگ در تالار پشت شاه نشین می نشستند و از تصمیم های تازه مطلع میشدند.

دانلود رمان پدر سالار
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان پدر سالار
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها