رمان رویای انار
عنوان | رمان رویای انار |
نویسنده | فاطمه درخشانی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1083 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان رویای انار اثر فاطمه درخشانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون، خرید با لینک مستقیم
داستان سرگذشت زندگی یک دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگر را دوست دارند و قول و قرار ازدواج گذاشته اتد! اما حسادت دیگران مانع رسیدن آن ها بهم میشود، دختر قصه (مارال) که تنهاست به اجبار، با یک افغانی ازدواج می کند و به زور از ایران میرود و در کشور غریب خیلی سختی می کشد، همسر او جنگ میرود و اسیر میشود، اما مارال وقتی که متوجه میشود حامله اس، از آنجا فرار می کند …
خلاصه قسمتی از رمان رویای انار
یه جای کار می لنگید میدونست … اما کجا ؟ خدا عالم بود ، با صدای دو رگه آقا رو مخاطب قرار داد چرا شما رضایت دادین زن اون عوضی بشه … گیرم مارال ریگی به کفشش بود شما چرا کوتاه اومدین ؟ پیرزن لیوانی از لب طاقچه برداشت و کمی قند توش ریخت و بعد سمت پارچ آب پلاستیکی رنگ و رو رفته ی سبز رنگی رفت و کمی آب درون لیوان ریخت _چیکار باید میکردیم وقتی حامله شده بود ،
خودش که روش نشد چیزی به ما بگه ، نظیر رفته بود سراغ مامانت و بهش گفته بود مارال حامله است و باید فکری به حالشون کنه ، گویا خیلی هم سعی کرده بودن از شر اون نطفه ی حروم راحت بشن اما نتوستن . حتی پیر مرد و پیرزن هم حرفهای حمیرا رو باور کرده بودن ، جوری تمیز و بدون نقص نقش بازی کرده و مغز اون دو تا رو شست و شو داده بود که اون ها هم حرفش رو بدون چون و چرا قبول کرده بودن و در خلوت خودشون خیلی هم از حمیرا ممنون بودن که با درایت جلوی همچین رسوایی رو گرفته بود
به تاکید حمیرا ، جلوی بقیه هم چیزی از این جریان به کسی نگفته بودن تا آبروی چندین ساله شون ، نقل دهن مردم بیکار نشه پیرزن لیوان آب قند رو جلوی احسان گرفت ، احسان محکم زیر لیوان زد و محتویات لیوان روی زمین پخش شد ، پیرمرد زیر لب لا اله الا الله گفت و مشغول خوردن صبحونه اش شد همون موقع صدیقه از گرد راه رسید ، به محض دیدنش رنگ از رخ حمیرا پرید و زیر لب زمزمه کرد
وای خدایا همینو کم داشتم بعد هم سمت صدیقه یا تند کرد، صدیقه با چندش به صورت درب و داغونش نگاه کرد و در دل با خودش زمزمه کرد که این کتک خیلی کمتر از حقش بوده صدیقه پرسید . مارال کجاست ؟ . رفته صدیقه شوکه شد کجا ؟ . من چه بدونم ، لابد رفته ماه عسل بعد هم ریز ریز خندید صدیقه عصبانی شد و با حرص سر چرخوند و احسان رو با حالتی زار در قسمت ورودی خانه ی پدرش دید ،
خوش حال شدم، احسان باید همه چیز رو میفهمید و فقط برای دیدن اون اومده بود بدون معطلی راه افتاد، حمیرا سمتش با تند کرد _حق نداری با چرندیاتت احسان رو عذاب بدی صدیقه سری به تأسف تکون داد و گفت حيف احسان که مادری مثل تو داره ، لعنتی به نگاه به بچه ات کن ، حال و روزش روببین ؟
من اگه جای تو بودم تا الان از شدت غصه مرده بودم بعد هم بدون توجه به نگاههای عصبی و خیره ی حمیرا سمت احسان راه افتاد، به مارال قول داده بود که همه چیز رو بدون کم و کاست به احسان بگه احسان تا دیدش با حالی زار گفت: عمه میگن مارال رفته … عاشق نظیر شده و باهاش فرار کرده … صدیقه کفری به مادر و پدرش نگاه کرد ، حمیرا هم خودش رو به اونجا رسوند . همه اشون بهت دروغ گفتن، اینا قوم الظالمینن ، دستشون با هم تو یه کاسه اس …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 13/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403