رمان راز شوهر
عنوان | رمان راز شوهر |
نویسنده | لیان موریارتی |
ژانر | اجتماعی، خانوادگی، روانشناسی، خارجی |
تعداد صفحه | 253 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان راز شوهر اثر لیان موریارتی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
“راز شوهر” رمانی جذاب و پرکشش است که با فروش میلیونی و ترجمه به زبانهای مختلف، محبوبیت جهانی پیدا کرده است. داستان حول یک نامه سرنوشتساز میچرخد که قرار بود پس از مرگ شوهر توسط همسرش خوانده شود، اما زودتر کشف میشود. این راز نه تنها زندگی زن را دگرگون میکند، بلکه تأثیرات عمیقی بر دیگران نیز دارد.
رمان به بررسی انسانهایی میپردازد که با دروغهای سنگین زندگی میکنند و در عین حال، افرادی را به تصویر میکشد که حاضرند برای آرامش عزیزانشان از خودگذشتگی کنند. شخصیت اصلی، سیسیلیا، با یافتن نامه، به شناخت تازهای از شوهرش و حتی خودش میرسد.
“راز شوهر” داستانی خانوادگی است که چالشهای یک خانواده پنج نفره را با دیگران به تصویر میکشد. پدری که رازی بزرگ را پنهان کرده است، در آستانه آشکار شدن آن قرار دارد. نویسنده در این اثر به خوانندگان یادآوری میکند که هر آنچه در زندگی تجربه میکنیم، نتیجه اعمال و رفتار خود ماست. او تأکید میکند که برای داشتن یک زندگی خوب، باید به دیگران و محیط اطراف خود عشق و محبت بورزیم.
خلاصه رمان راز شوهر
سیسیلیا نامه جان پل را لای کتاب استر گذاشت و بصورت قلب شکل دختر شش ساله اش خیره شد. پولی از نظر ژنتیکی یک ناهنجاری مثبت محسوب می شد. جان پل خوش چهره بود و سیسیلیا هم در حد خودش جذاب بود. اما پولی کاملا متفاوت بود. دقیقا شبیه سفید برفی بود : موهای مشکی ، چشمان بسیار آبی و لب های قرمز، خیلی قرمز. همه فکر می کردند رژ لب زده است.
خواهرانش با موهای بلوند و دماغ های کک و مکیشان از نظر والدینشان زیبا بودند اما این پولی بود که دائما در مراکز خرید سرها را به سمت خود بر می گرداند. آن روز مادر شوهر سیسیلیا گفته بود ” دیگه خیلی قشنگه ” و سیسلیا در عین حال که از دستش عصبانی شد حرفش را درک کرد. او چه کار باید می کرد تا به چیزی که هر زنی دنبالش بود برسد؟
***
تو فرودگاه ویلچرم دارن.» این را لیام خیلی جدی گفت و در همین زمان لبه کوله پشتی دخترکی به صورتش خورد و گوشه چشمش را خراشاند. ناراحت شد و اشک از چشمان آبی زیبا و درخشانش سرازیر شد. تس که خود درمانده بود و نزدیک بود اشک هایش جاری شود، گفت: «عزیزم، ببین، اصلا مجبور نیستی بری مدرسه. فکر مسخره ای بود…» صبح بخیر، لیام. همین الان داشتم فکر میکردم اومدی یا نه.» همون مدیر مدرسه کک ومکیشان بود. مثل یک بچه راحت جلوی لیام دولا شد.
تس فکر کرد حتما یوگا انجام میده. یک پسر همسن لیام داشت از کنارشان رد می شد و دستی روی سر مو فرفری سفیدش کشید گویی او سگ مدرسه است، نه مدیر مدرسه. «سلام خانم مکداف.» صبح بخیر هریسون!» ترودی یک دستش را بالا برد و شال گردنش از روی شانه اش سر خورد. تس گفت: «ببخشید وسط راه موندیم و ترافیک درست کردیم.» اما ترودی فقط لبخندی زد و با یک دست شال گردنش را تنظیم کرد و توجهش دوباره به سمت ليام جلب شد. میدونی من و معلمت خانم جفرز دیروز بعدازظهر چی کار کردیم؟»
لیام شانه اش را به نشانه ندانستن بالا انداخت و سعی کرد اشکهایش را پاک کند. «ما کلاستونو به یه سیاره دیگه تبدیل کردیم.» چشمانش درخشید. «گروه جستجوی تخم مرغ عید پاکمون قراره تو یه سیاره دیگه باشه.» لیام بینی اش را بالا کشید و کاملا دودل به نظر می رسید. «چه جوری؟ چه جوری این کارو کردین؟بیا و ببین. ترودی بلند شد و دستان ليام را گرفت. «از مامانت خداحافظی کن. بعداز ظهر می تونی بهش بگی چند تا تخم مرغ تو فضا پیدا کردی .» تس بالای سرش را بوسید. «خوب باشه. روز خوبی داشته باشی و یادت نره که…» ترودی که داشت لیام را راهنمایی می کرد گفت:
«یه سفینه فضایی هم هست البته. حدس بزن کی قراره به پرواز درش بیاره.» و تس لیام را دید که به بالا و به او نگاه می کند. درست قبل از این که در جمعیتی که اونیفرم آبی و سفید پوشیده بودند گم شود، صورتش از امید برق زد. تس برگشت و راه خیابان را در پیش گرفت.همان احساسی را داشت که همیشه وقتی لیام را به کس دیگری می سپرد به او دست میداد گویی قانون جاذبه وجود ندارد. حالا تنهایی چه کار کند؟ و بعد از مدرسه چه می خواست به او بگوید؟ نمی توانست دروغ بگوید و بگوید اتفاق خاصی نیفتاده است اما نمی توانست حقیقت را به او بگوید، آیا می توانست؟ باباتو و فلیسیتی عاشق هم شدن.
***
به خاطر دیوار برلین بود. اگر به خاطر دیوار برلین نبود، سیسیلیا هیچ وقت این نامه را پیدا نمیکرد و الان اینجا روی میز آشپزخانه نمینشست و با خودش کلنجار نمیرفت که پاره اش کند. روی پاکت نامه ی خاکستری لایه ی نازکی از خاک نشسته بود. کلمات روی آن با خودکار آبی و بی دقت نوشته شده بود، و دست خطش این قدر آشنا بود، که فکر می کرد خودش آن را نوشته است. نامه را برگرداند. با یک تکه کاغذ چسبی مهروموم شده بود. کی نوشته شده بود؟ به نظر قدیمی می آمد، انگار سال ها پیش نوشته شده، اما هیچ راهی وجود نداشت تا بتوان اطمینان پیدا کرد. نمی خواست بازش کند. کاملا مشخص بود که نباید بازش کند. خودش قاطع ترین کسی بود، که در تمام عمرش می شناخت، و تصمیم گرفته بود، نامه را باز نکند، بنابراین دیگر لازم نبود فکر کند. هرچند اگر هم بازش می کرد اتفاقی نمی افتاد. هر زنی بود در یک چشم بر هم زدن، بازش می کرد. او همه دوستانش را در ذهنش لیست کرد.
- انتشار : 31/05/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403