رمان سفیر عشق
عنوان | رمان سفیر عشق |
نویسنده | نجمه محمودی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 211 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان سفیر عشق اثر نجمه محمودی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری سرشار از حیا و نجابت، درگیر حسی میشود عجیب، اما شیرین و پاک، زنی که پس از شهادت همسرش بیوه میشود و از ازدواج میگریزد، تا وقتی که سرنوشت مسیر تازهای پیش پایش میگذارد، برادری با شور و شوق از پاریس بازمیگردد تا باقی عمرش را در کنار خانوادهاش —و البته، همسر برادرش— سپری کند! پسری بیادعا، بیغرور، سادهدل و پاکنهاد، که صادقانه عاشق میشود و عاشقانه دوست میدارد …
خلاصه رمان سفیر عشق
((امیر علی)) به یک نقطه خیره شده بودم و حواسم جای دیگری بود. حواس و فکرم درگیر واکنشم بعد از دیدن آن خانم بود. از خودم خجالت کشیدم و تعجب کردم که چرا به او نزدیک شدم و با او همکلام شدم. احساس گناه میکردم و حالم خوش نبود؛ شاید برای خیلیها در این زمان احساس گناه کردن من خنده دار است ولی من این گونه تربیت شدم؛ دور و بر نامحرم چرخیدن کار من نبود و نیست. مادرم این را در اعماق مغزم دفن کرده بود. پسرم همیشه یادت باشه که تو ناموس داری همون طور که دوست نداری کسی دور و بر ناموست باشه تو هم دور و بر ناموس مردم نباش دنبال ناموس مردم نرو که دنبال ناموست نیان خواستم خوب به چشمات باشه هر بلایی
که سر ناموس مردم بیاری همون بلا سر ناموس تو هم میآد. با ریخته شدن آب سردی بر روی سرم در یک آن از جا پریدم. نفس نفس میزدم و دست بر روی سر و صورت خیسم میکشیدم. -سلام عزیزم…. عزیزم …. عزیزم سلام دوست دارم به کلام….. با ریتم میخواند و دست میزد. با چرخاندن سرم و دیدنش در حال تکان دادن خودش نگاهی حوالهی صورتاش کردم لازم دانست که سکوت کند و مؤدب سر جایش بایستد. در سکوت به صورت مظطرباش نگاه میکردم که در یک ثانیه حالتش تغییر کرد و گفت: ای بابا حالا باهات یه شوخی کردیمها تا فردا صبح بشین با تأسف نگامون کن. -مرد حسابی نگفتی سکته میکنم بلا ملایی سرم میآد. با بیخیالی نگاهم کرد و گفت: بادمجون
بم آفت نداره. -پرو تر از تو قطعا خودتی ببین تموم جونم خیس شد بعدشم مثل اینکه این جا رو با دیسکو اشتباه گرفتی. صدایش را زنانه کرد و گفت: اوا حاج آقا دیسکو میسکو چیه دیگه؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ وای حاج آقاها هم حاج آقاهای قدیم. از جلف بازیهایش خندهام گرفته بود ولی به سختی سعی در کنترل کردن خندهام داشتم. -مصطفی، برادرم من دکترم، دکتر. سرپا ایستاد و جدی گفت: والا بهت میآد آخوند باشی با این دم و دستگاهت “منظورش همان ریش و سبیل بود” و مقرراتی بودنت. یک ذره به اندازهی یک مورچهی تازه متولد شده عاقل باش. داداش مورچه که تازه متولد شدش و تازه متولد نشدههاش که فرقی نمیکنن باهم همشون به نقطهان. -خب حالا …
- انتشار : 04/05/1404
- به روز رسانی : 04/05/1404