رمان ساربان سرگردان
عنوان | رمان ساربان سرگردان |
نویسنده | سیمین دانشور |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، درام |
تعداد صفحه | 306 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان ساربان سرگردان اثر سیمین دانشور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ساربان سرگردان ادامهٔ داستان جزیرهٔ سرگردانی است. هستی به دلیل فعالیتهای مراد و رفقایش به زندان میافتد. سلیم از هستی جدا میشود و با زن دیگری ازدواج میکند. هستی و مراد به جزیرهای به نام جزیره سرگردانی تبعید میشوند. بعد از مدتی با کمک ناپدری هستی فرار میکنند، با هم ازدواج میکنند و صاحب پسری میشوند. در پایان رمان، جنگ ایران و عراق آغاز میشود و مراد عازم جبهه میشود …
خلاصه رمان ساربان سرگردان
سلیم فرخی گیج شد. هر قدمی که برای یافتن هستی برای نجاتش برای پیدا کردن سرنخی در جست و جوی شخصیت او بر میداشت گیجترش میکرد. جغرافیای ذهنش جهت یابیش را چنان گم کرد که عاقبت به حس لامسه بسنده کرد و به ازدواج با نیکو تن داد. صدای خواهرش گفت و گو از مراد قربان صدقه های مادرش حرف و سخن بیژن صحرای دلش را مارستان کرد و خارها تیز بود و به قلبش فرومی رفت و آن به آن نیش خارها گرنده تر میشد. خواهرش قدسی هر روز یا هر شب از اصفهان تلفن میکرد و در ذهنش درای یک حیرانی تازه یک سلسله پرسش های بی انتها را فرو می کوفت. پرسش هایی که جوابی برایشان نداشت و به پرسشی از خودش مسهی میشد که آیا زندگی یک سلسله چراهایی نیست که جوابشان هم جراء است یا پاسخهای کوتاه دارد که گاه آن پاسخها هم اشتباهی بیش نیست.
چشم هایش را میبست و گوشی تلفن را از گوشش دور میگرفت و صدای خواهر بلندتر که صدایم را میشنوی؟ این دختره به درد تو نمی خورد … دختری که به زندان بیفتد تکلیفش معلوم است. از کجا میدانی که سرش به آخورهای دیگر بند نبوده؟ جست و جوهای سلیم به آخورهای دیگر هم منتهی میشد و همین بود که شمال و جنوب و مشرق و مغرب ذهنش در هم ریخت به حوضخانه پناه میبرد و به چادر شبی که بستر زفاف او و هستی را در بر گرفته بود، خیره میماند. به نوار طنبور درویش مفتون گوش میداد. بی اینکه فواره های حوضچه ذوزنقه شکل را راه بیندازد، آب روشنایی بود و ذهنش در تاریکی و خیالش به هزار جا میرفت و برمیگشت هجویری میخواند اما معانی می گریختند. مفاتیح الجنان را باز میکرد و سطرها از جلو چشم هایش فرار می کردند. کاش عکسهایی از هستی گرفته بود اما از تصویر یا نقش بر دیوار چه حاصل وقتی داغ آدم تازه تر میشود و باز صدای قدسی فاتحه این دختره را بخوان… دختری که بی عقد رسمی… نه چک زدیم نه چانه عروس آمد تو خونه … برادر به خدا، به پیر به پیغمبر …
و سلیم احساس میکرد که از تن کاهیده میشود و از روح فرسوده آنقدر فرسوده که حالا بر خلاف گذشته مادرش خانم فرخی بود که وقتی پدره بعد از شام میگذاشت و میرفت سر پر را به سینه میگذاشت و می گفت عزیز مادر به فدایت تو این تهران چه با بسیار، دختر از هستی مقبول تر … برای مقبول بودن هستی نبود که سلیم میگریست. انگار هستیش را از او گرفته بودند. مثل یک کبوتر چاهی تیر به بالش خورده بود و کلکی هم نبود که روی آن بخوابد و بنالد مراد از قول ویکی شکوهی گفته بود: بهلینم من کلک پهلینم تا بنالم. این هستی چه جور صنمی بود که زبانش حرف دیگری میزد و سرنخ ها مقام دیگری ساز میکردند. آیا هستی یک هزوارش عوضی بود که جور دیگری مینوشت و سلیم طور دیگری میخواند؟ آیا خود زندگی از ابتدایش یک هزوارش عام نبود و به همین علت بود که مردم حرف همدیگر را نمیتوانستند بفهمند یا عوضی میفهمیدند؟ آیا مرور زمان نمی توانست هزوارشهای دوران باستان را دیگرگونه کند؟ مگر داریوش وانمی داشت با خط میخی روی سنگ نقر کنند ملکا ملکا و بخوانند شاه شاهان؟ …
- انتشار : 27/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403