رمان سرنوشت
عنوان | رمان سرنوشت |
نویسنده | شادی خلیلی |
ژانر | عاشقانه، غمگین |
تعداد صفحه | 403 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سرنوشت اثر شادی خلیلی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری که پس از از دست دادن مادرش به دلیل سرطان، در دام اعتماد و دوستی نادرست گرفتار میشود. او فریب میخورد و به عنوان خدمتکار به دبی فرستاده میشود، اما سرنوشتش در آنجا شکل دیگری میگیرد، جایی که در نهایت با ارباب خود ازدواج میکند …
خلاصه رمان سرنوشت
امروز عیده… چند روز پیش قرار بود با مامان برم واسه یه همچین روزی خرید… اما حالا چی؟ من تنهامو مامان زیر خروارها خاک. رفتم سمت آینه یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. پوست رنگم به زردی میزد، دور چشامم سایه انداخته بود. از تو کشو کیف آرایشمو آوردم بیرونو مشغول آرایش شدم. با اینکه آرایشم زیاد غلیظ نبود ولی خیلی تغییر کردم. خواستم لباستمو بپوشم که گوشیم زنگ زد: به به سلام خانوم گل چطوری. -سلام برسام ممنون تو خوبی. -مگه میشه صداتو بشنوم و حالم خوش نباشه، ها؟ .. میگم تانیا امروز برنامت چیه؟ -هیچی دارم آماده میشم برم خرید از اونجا هم به سر برم بهشت زهرا. -خب پس اول بیا دم در یه کادو کوچیک برات گرفتم اونو ازم بگیر بعد
هر جا که دلت خواست با هم میریم بدو بیا. یعنی چی؟ این چی گفت؟ الان دم در خونه ماست؟ وا. بدو بدو با همون تاپ شلوارکی که تنم بود رفتم پایینو آیفونو روشن کردم ماشین کمری مشکی که مال آقا برسام بود دم در پارک شده بود. بدو بدو مسیر حیاطو طی کردم و رسیدم و در و باز کردم دستمو گذاشتم رو سینمو نفس نفس زدم. از لای در برسام پرید تو و با دیدن من شروع کرد ریز ریز خندیدن. اولش دلیل خندههاشو نفهمیدم بعد که مسیر نگاشو دنبال کردم رسیدم به لباسای ناجورم. دو دستی زدم تو سرم وایییی خاک تو سرم چه افتضاحی زود خودمو کشیدم پشت درو کلمو از بغل آوردم بیرون: کوفت خب انقدر حول شدم که اینجوری اومدم. همینجوری که داشت
با چشاش قورتم میداد کاور و دو تا کیسه به سمتم گرفتو گفت: بدو اینارو بپوش. -اینا دیگ چیه؟ -ماله تو عزیزم شب عیدی نمیشه که دیگ لباس سیاه نمیپوشن تانیا. تو خودتم حق زندگی داری اینجوری که نمیشه. راست میگفت اگر خودم روحیه پیدا کنم شاید بابا رو هم تونستم از این وضع درش بیارم. کیسه رو از دستش گرفتمو گفتم: ممنون که انقدر به فکری الان آماده میشم. خواستم برم که باز یاد لباسام افتادم. -خب تو برو تو ماشین منم میام. -نه همینجا خوبه تو برو. -برسام یه کاری نکن درو ببندم بمونی لای درا… برو تا پشیمون نشدم. همینکه برسام رفت بیرون درو بستمو رفتم خونه. سیمین مشغول تمیز کاری آشپز خونه بود، تو این مدت که مامان به رحمت خدا رفته …
- انتشار : 05/01/1404
- به روز رسانی : 06/01/1404