رمان سایههای سکوت بر سر جنگلهای دوزخ
عنوان | رمان سایههای سکوت بر سر جنگلهای دوزخ |
نویسنده | برندون سندرسون |
ژانر | فانتزی، علمی، تخیلی |
تعداد صفحه | 90 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان سایههای سکوت بر سر جنگلهای دوزخ اثر برندون سندرسون به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
این داستان در اصل در کتاب زنان خطرناک ارائه شده و اکنون به عنوان یک کتاب الکترونیکی مستقل در دسترس است. سایههای سکوت بر سر جنگلهای دوزخ یک رمان از دنیای کازمیر، نوشته برندون سندرسون است. زمانی که آشنایی و امنیت ظاهری، کشنده میشود موقعیتی خطرناک است. در میان یک جنگل جایی که سایههای افراد مرده در تمام آنجا حضور دارند، هر کدام از ساکنان میدانند که قوانین ساده را باید دنبال کنند. “آتش روشن نکنید، خون دیگری را نریزید و شبها فرار نکنید. این چیزها سایهها را به دنبال شما میکشاند.” …
خلاصه رمان سایههای سکوت بر سر جنگلهای دوزخ
سبروکی چشمهایش را چرخاند اما سر کارش برگشت و زمزمه کردن با خودش را شروع کرد. سایلنس وقتی با سیروکی حرف میزد کمی از روشهای مادربزرگش استفاده میکرد. این بچه در مقابل کمی خشونت، خوب جواب میداد. او به نظر مشتاق میرسید، شاید این نشان میداد که او تحت کنترل است. سایلنس واقعا آرزو میکرد که او تحت کنترل باشد. اما او یک فورسکات بود. نام خانوادگی او از پدربزرگ و مادربزرگش و تمام کسانی که سرزمین خود را ترک کردند تا این قاره را کشف کنند، گرفته شده بود. بله او یک فورسکات بود. او میمیرد قبل از اینکه به کسی اجازه دهد که بفهمد او بیشتر وقتها چقدر احساس ضعیف بودن میکند. سایلنس از حیاط پشتی مسافرخانه بزرگ رد شد
در حالی که به ویلیام آن فکر میکرد که در آشپزخانه در حال مخلوط کردن موادی بود که داخل نوشیدنی حل شود. سایلنس نگاهی به اصطبل انداخت. همانطور که انتظار میرفت چسترتون تصمیم داشت بعد از غذا از آنجا برود. در حالی که بسیاری از مردم به دنبال مسافر خانه امنی بودند که شب را در آنجا بگذرانند. چسترتون و افرادش عادت داشتند تا در جنگلها بخوابند. حتی با وجود سایهها آنها راحت تر بودند که در کمپی که خودشان درست کردهاند بخوابند تا در تخت یک مسافرخانه. داخل اصطبل، داب مسئول اصطبل پیر، تازه شانه زدن اسبها را تمام کرده بود. او هنوز به آنها آب نداده بود. سایلنس مجبور بود به او دستور دهد که آخر سر اینکار را بکند. -کارتو خوب
انجام دادی داب، چرا یکم استراحت نمیکنی؟ او سرش را به نشانه تائید تکان داد و من من کنان گفت: متشکرم خانم. داب رفت و طبق معمول با پیپش گوشهای از ایوان نشست. او باهوش نبود و هیچ وقت نمیفهمید که سایلنس واقعا در مسافرخانه چه میکند. او از کمی قبل از مرگ ویلیام برای سایلنس کار میکرد. مرد وفاداری بود. سایلنس در را پشت سرش بست و بعد چند کیسه را از کمد قفل شده پشت اصطبل آورد و هر کدام را در تاریکی چک کرد و آنها را روی میز گذاشت و سپس اولین زین را روی اسب قرار داد. این کار تقریبا تمام شده بود که در به راحتی باز شد. سایلنس از ترس یخ زد و فورا به کیسههای روی میز فکر کرد. چرا اونا رو داخل پیش بندش نگذاشته بود؟ شلخته! …
- انتشار : 10/11/1403
- به روز رسانی : 12/11/1403