رمان سیل چشم هات
عنوان | رمان سیل چشمهات |
نویسنده | زهرا اسماعیل زاده |
ژانر | تراژدی، عاشقانه |
تعداد صفحه | 713 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سیل چشمهات اثر زهرا اسماعیل زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری به اسم هانا که در روستایی اطراف تهران زندگی میکند او گذشته تلخی دارد. آن هم فقط بخاطر بیاحتیاطی پدر و مادرش؛ اما از این گذشته تلخ با پیروزی بیرون میآید که با آمدن روانشناسی در زندگیش و زندگیش به کل تغییر میکند اما نمیداند که توجه ارباب روستا را هم جلب خودش کرده که …
خلاصه رمان سیل چشمهات
صبح با صدای باز و بسته شدن در اتاق از خواب بیدار شدم. بعد از شستن دست و صورتم و خوردن به صبحانه مفصل آماده شدم تا با مامان عمارت بریم من و مامان از خونه خارج شدیم و سمت عمارت حرکت کردیم. هیوا همیشه با مامان میرفت ولی امروز قرار شد من با مامان برم زیاد هم شوق و ذوق نداشتم اما چراش رو نمیدونم. به در بزرگی که جلوم بود خیره شدم اوه… اوه عمارت نبود که قصر بود از قصر هم قشنگ تر بود! با مامان وارد شدیم یا خدا چقدر اینجا قشنگ بود. مثل خنگها ایستاده بودم و اطراف رو آنالیز میکردم که مامان متوجه ام شد دستم رو کشید و سمته دیگهی عمارت
برد که خدمتکارها اونجا بودن. همونطور که به اطراف خیره بودم خانومی سمتمون اومد و بعد از احوالپرسی با مامان رو به من گفت: فکر کنم اولین باره اومدی. نگاهم و از اطراف گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم: آره. سرش رو تکون داد خانومه دیگه ای سمتم اومد. بهم سطل و دستمال مخصوص دادو گفت: پشت عمارت یه باغ بزرگه که صندلی و میز اونجا ست برو اونجا و همه رو تمیز کن! با حالت زار به مامان خیره شدم که دستی روی موهام کشید و گفت: برو دختر خوشگلم. نیشم باز شد و گفتم: چشم مامان نازم. خندید. وسایلها رو برداشتم و سمت جایی که بهم گفتن رفتم. هیوا و دوستهام
راست میگفتن که اینجا بزرگ و خیلی قشنگه اما من اصلا باور نمیکردم ولی امروز به حرفاشون ایمان آوردم و باور میکنم. به خودم که اومدم دیدم به باغ رسیدم سمته یکی از میزها رفتم و دستمال کمی خیس کردم و نمناک روی میز کشیدم اما بیشتر حواسم به باغ زیبای اونجا بود. میز و صندلی که خوب تمیز شد سمته میز بعدی رفتم. داشتم مرتب میکردم وقتی خوب تمیز شد، کمی رفتم تا ببینم لکهای روش نیست که صدایی از پشت سرم اومد؛ صدای خش خش چیزی بود اما چی؟ ترسیدم خواستم برگردم که پام به پایه میز گیر کرد و روی یه نفر افتادم. چشمهام رو بسته بودم آخی گفتم …
- انتشار : 15/12/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403
افتضاح بود بابا خیلی چیپ بود انگار تازه وارده من رمان بالای ۸۰۰جلد خوندم از نظرم جالب نبود اصلا بعدم سوتی بزرگی که داده داخل رمان اینکه میگه رفته دبی بعد اونا ترکی صحبت کردن اخه این دیگه چه سوتی اخه دبی عربی صحبت می کنن بعدم البته که انگلیسی هم اونجا زیاد صحبت میشه ولی زبان اصلی شون عربیه رمان بوک من خیلی وقته رمان هاش میخونم این چند تا آخری که خوندم واقعا خیلی افتضاح بود این رمان دیگه بدتر برا همین زیرش کامنت گذاشتم به امید بهتر شدن کاش قبل رمان بزارن رمان ها خونده شه تایید شه بعد باتشکر