رمان تو بار دیگر
رمان تو بار دیگر رمان تو بار دیگر

رمان تو بار دیگر

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان تو بار دیگر
نویسنده
زهرا اسدی
ژانر
عاشقانه، اجتماعی، قدیمی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
931 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان تو بار دیگر' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان تو بار دیگر اثر زهرا اسدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

اسفندیار پسر بزرگ خانواد‌ه‌ای است که تابستان‌ها در کنار پدربزرگ و مادربزرگش در گلاب‌دره به ییلاق می‌پرداخت، دیپلم داشت و این سبب شد خان ده از او بخواهد به فرزندش سواد بیاموزد، خانه‌ی اربابی خان در برابر عمارت با شکوه پدری اسفندیار چیزی نبود؛ اما در آن خانه دختری زندگی می‌کرد که عشقش با گذر زمان در تار و پود اسفندیار رسوب می‌کرد و آن خانه را هزار برابر بزرگ‌تر و با ارزش‌تر از هرجایی می‌پنداشت عشقی که ذره ذره در رگ‌هایش نفوذ می‌کرد ...

خلاصه رمان تو بار دیگر

هنوز قدم به طبقه بالا نگذاشته بودم. نمی‌توانستم به پله نزدیک شوم و پا جای پای تهمینه بگذارم آرام آرام با قدم‌هایی که هر کدام به سختی برداشته میشد بالا رفتم. تهمینه‌ی من آخرین باری که در یادم مانده روی همین پله‌ها بود با یادآوری اسمش، مثل هربار قلبم تپیدن گرفت ایوان بالا فرش شده و تمیز بود. شکم را برمی‌انگیخت. انگار همین دیروز مادر اینجا بوده. سه روز بود که می‌گفت مسافرتی دارد و خانه نمی‌آید. حتم دارم اینجا بوده؛ چون میدانست من میایم اینجا را آماده کرده. با وضعی که حیاط و ایوان داشت حتما می‌پنداشت

دیگر طاقت ندارم اتاق‌های پایین را ببینم که مرتبش نکرده بود که گلیم را پهن نکرده بود. برگشتم و آبادی را نگاه کردم همه جا پیدا بود همه جا و به خصوص عمارت اربابی حشمت خان... آن عمارت که در زمان خود بزرگ بود و باشکوه آن خراب‌های که گنج نهان داشت آن شکنجه گاه بیمانند آن که بیشتر به غسالخانه شباهت داشت تا عمارت اربابی بی اختیار نشستم قلبم از شدت کوبیدن داشت سینه ام را می شکافت‌. گویی نمی‌خواست باور کند که سی و چند سال گذشته از روزی که عاشق شده. طوری میزد که انگار همین الان است.

انگار همین لحظه است که برای اول بار دیدمش انگار هنوز هم می‌دیدمش که آرام و گاهی با شتاب پا به حیاط می‌گذارد و درست جلو چشم‌های بیقرار و شیفته من راه می‌رود. عجب روزی بود وقتی اول بار دیدمش چتر آفتابی دستش بود از آنجا چهره‌اش معلوم نبود. می‌دیدمش که پسرک سر به هوا و شیطان حشمت خان را در محوطه باغ همراهی می‌کند مغرور و زیبا قدم برمی‌داشت راه نمی‌رفت... می‌خرامید. نشستم. درست جایی که آقاجان هر روز می‌نشست و قلیان می‌کشید و اصرار داشت من هم کنارش بنشینم و گپ بزنیم و آبادی را تماشا کنیم ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق هدایت